به گزارش اصفهان زیبا؛ در دل هر مادری، گوشهای برای انتظار ساخته شده است؛ گوشهای که گاه با یک سلام پر میشود و گاه با قاب عکسی جاودان میماند. این روایت، روایت مادری است که سه فرزندش را با دعای خیرش به جبهه فرستاد و سالها چشمانتظاری را برجان خرید. شاید یکی از چشمانتظاریهایش بعد از ۱۱ سال به پایان رسید؛ ولی او هنوز چشمانتظار عبداللهاش است؛ انتظاری که قرین روزگار جوانی و انیس روزهای پیریاش شد. همدم جعفری، مادر شهیدان، از پسران شهیدش حاج ابراهیم، عبدالله و حبیبالله جعفرزاده میگوید.
اسم بچهها را در روضه انتخاب میکردم
وقتی باردار بودم به روضه میرفتم و آنجا برای بچهها اسم انتخاب میکردم. به خانه که میآمدم به حاج آقا میگفتم که این اسم را انتخاب کردهام. پدرشان هم هیچ مخالفتی نمیکرد.
انقلاب که به اوج خودش رسید، هرسهشان هرجا برنامه سخنرانی بود شرکت میکردند و در تظاهراتها حضور داشتند.
همیشه دوست داشت خنده به لب دیگران بیاورد
حبیبالله متولد سال ۴۶ بود و چهارمین فرزند خانواده و کوچکتر از عبدالله و ابراهیم. همه فرزندانم از کودکی با دین و قرآن و مسجد انس داشتند. حبیبالله هم از هفتسالگی میرفت مسجد. همیشه مشغول درسخواندن بود و یا با پدرش و برادرهایش میرفت سرکار. همیشه در کار و خرید خانه کمک میکرد. او خیلی خوشاخلاق بود. بعد از شهادتش وقتی دوستانش به منزلمان میآمدند میگفتند، ای کاش حبیبالله بود و کمی ما را میخنداند! همیشه دوست داشت خنده به لب دیگران بیاورد.
۱۱ سال مفقودالاثر بود
چهارده سالش بود که رفت جبهه. سنش کم بود. در شناسنامهاش دست برد تا او را ببرند. سال ۱۳۶۲ همراه دامادمان، شهید محمدعلی زمانی در عملیات خیبر شرکت کرد. تیر به پایش خورده بود , چفیهاش را بسته بود به پایش؛ ولی از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود. وقتی عقبنشینی کرده بودند نتوانسته بودند برَش گردانند. مفقودالاثر شد و بعد از ۱۱سال او را آوردند.
فکر کردیم عبدالله را آوردهاند
وقتی آمد فکر کردیم عبدالله است. مراسم سوم و هفته را به نام عبدالله گرفتیم؛ ولی خوابهایی که دیده میشد گواه این بود که این حبیبالله است. بعد از پیگیری، محل پیداشدن پیکر و شواهدی که به دست آمد معلوم شد حبیبالله است. مراسم چهلم را به نام حبیبالله گرفتیم. زمانی که میخواست به جبهه برود، چون سنش کم بود، از روی شناسنامه عبدالله فتوکپی گرفت و اسم خودش را بهجای عبدالله نوشت تا بتواند برود.
هم شهید شد و هم مفقودالاثر
عبدالله متولد سال ۱۳۴۴ بود و فرزند سوم خانواده. بچه خیلی مهربان و سادهای بود. همه از او تعریف میکردند. او خیلی مظلوم بود. بالاترین مقامی را که در حدش بود، خدا به او داد. هم شهید شد و هم مفقودالاثر. عبدالله خیلی بچه مؤمنی بود. با حبیبالله میرفتند روضه مسجد محل. یکیشان چای میداد و آنیکی قند تعارف میکرد.وقتی میخواست برود، گفتم صبر کن. برادرش و دامادمان آن زمان جبهه بودند. داشتم برای جبهه نان میپختم؛ آنقدر گریه و بیتابی کرد تا اینکه فرستادمش رفت. گفتم برو به امید خدا. یکبار آمد و برگشت. چند روز به عید مانده بود که خبر آوردند در عملیات بدر، حاج ابراهیم شهید شده و عبدالله مفقودالاثر.
ده سالش بود که در منزل، کلاس قرآن برگزار کرد
حاج ابراهیم متولد ۱۳۳۹ بود و پسر اول خانواده. شش سالش بود که به دبستان رفت. از لحاظ تربیت، معرفت، دین و ایمان، همه کارهایش خوب و عالی بود و خیلی بااستعداد و درسخوان. از دهسالگی، توی منزلمان کلاس قرآن تشکیل داده بود. سه بار برایش اتفاقات خطرناکی افتاد؛ ولی قرار بود بماند تا آن روزی که خدا او را برای خودش انتخاب کند. وقتی خیلی بچه بود دکتر از او قطع امید کرد.
آوردمش خانه و گذاشتمش کنار کُرسی. خیلی بیتاب بودم و به ائمه توسل پیدا کردم. یکلحظه در همان حال از هوش رفتم. در خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. ایشان گفتند که کودکت عمرش به دنیاست. از خواب که پریدم دیدم ابراهیم تکان میخورد. یکبار هم در کودکی تصادف کرد و خدا را شکر زنده ماند. بار سوم هم با پدرش، حبیبالله و عبدالله به منزلی برای کار بنایی و بازسازی رفته بودند. قسمتی از ساختمان فرومیریزد و ابراهیم میرود زیر آوار. بهجای فریاد و کمکخواستن فقط صدای اللهاکبرش بلند میشود تا اینکه او را ازآنجا بیرون میآورند.
میگفت باید حافظ خون شهدا باشیم
قبل از انقلاب فعالیت انقلابی داشت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو کمیته شد و بعد از مدتی رفت دادگاه انقلاب.همیشه به دیگران میگفت که هزار مادر و پدر در کشور داغدار فرزندان شهیدشان هستند. فرزندانی که درراه اسلام، انقلاب و قرآن شهید شدهاند و باید حافظ خون فرزندان آنها باشیم. همیشه برای نماز به مسجد میرفت و خودش پیشنماز میشد.
کفشش را بهطرف بنیصدر پرتاب کرد
حاج ابراهیم در منزل جلسه قرآن گذاشته بود و در کنار آن جلسات سیاسی هم برگزار میکرد. اسلحه میآورد و به بچهها آموزش نظامی و کار با اسلحه را یاد میداد.
همیشه میگفت بنیصدر دستنشانده آمریکا و اسرائیل است. زمانی که بنیصدر به اصفهان سفر کرده بود تا تبلیغات انتخابی انجام دهد، ابراهیم کفشش را بهطرف بنیصدر پرتاب کرد.
تا مدتی قبل از شهادتش نمیدانستیم فرمانده است
حاج ابراهیم به خانواده خیلی احترام میگذاشت و بسیار اهل صلهرحم بود. تا مدتی قبل از شهادتش ما نمیدانستیم در جبهه چه مسئولیتی دارد. هر وقت از او میپرسیدیم میگفت: «مادر، من آنجا آسفالتساب هستم، خیابانها را میسابم.» منظورش این بود که فقط آنجا راه میروم. نمیگفت چه کار میکند.
پدرش رفته بود جبهه، نگذاشته بود اتاق فرماندهیاش را ببیند. تا اینکه وقتی برای رزمندهها تانکر آب میبرد، دیده بود نوشتهاند «حاج ابراهیم جعفرزاده، فرمانده تیپ الغدیر یزد».
وقتی به خط میآمد نیروهایش روحیه دوچندان میگرفتند
حاج ابراهیم، از فرماندهان قدیمی لشگر ۱۴ امام حسین (ع) بود. فرماندهی تیپ ۱۸ الغدیر یزد، فرماندهی تیپهای ۲۱ رمضان، ۲۸ صفر و نیروی زرهی قرارگاه نصر، گوشهای از سمتها و مسئولیتهایش بود. اَبَرفرماندهی که هر وقت در عملیاتها خبر میآمد که به خط آمده است نیروهایش روحیهای دوچندان میگرفتند و خط را میشکستند.
یک پسر هشتماهه داشت که شهید شد
۲۳سالگی ازدواج کرد. وقتی داشتیم جهیزیه همسرش را توی اتاق میچیدیم، گفت: «همه را جمع کنید. من قرار نیست این دنیا زندگی کنم.» دو سال بود ازدواجکرده بودند؛ ولی بیشتر از دوماه باهم نبودند. آن دوماه هم یکبار از ناحیه شکم مجروح شده بود و یکبار از ناحیه پا. حتی وقتی برای مجروحیت به اصفهان میآمد پیگیر برنامههای جبهه، کمک به دیگران و خانواده بود. یک پسر هشتماهه داشت که شهید شد.
سخنی که هیچوقت فاش نشد
وقتی دامادمان شهید محمدعلی زمانی و حبیبالله شهید شدند لباس سیاه پوشیده بودم. حاج ابراهیم برای مراسم هفتم آمد. وقتی دوروبرمان خلوت شد با ناراحتی گفت: «مامان کی گفته برای شهید باید سیاه بپوشی؟» قبولش داشتم و میدانستم هیچ حرفی را بدون دلیل نمیگوید.
قبل از عملیات بدر به همراه فرماندهان تیپ و لشگرهای سپاه خدمت حضرت امام (ره) شرفیاب شد. در این دیدار حضرت امام آنها را مورد دلجویی و تفقد قرار داده و دستور عملیات را صادر میکنند. وقتی فرماندهان از محضر امام مرخص میشوند، ایشان سردار ابراهیم را صدا زده و آهسته مطلبی را میگوید که این سخن هرگز فاش نشد.
در عملیات بدر به شهادت رسید
عملیات بدر، سال ۶۳، آخرین عملیاتی بود که شرکت کرد. فرماندهی تیپ الغدیر یزد را بر عهده داشت. تا دیده بود کار گره خورده است، خودش آرپیجی به دست گرفته و به خط رفته بود و بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسیده بود.
سه روزبه عید بود که آوردندش. تیپ الغدیر یزد خیلی پیگیری میکردند که یزد به خاک سپرده شود ولی گفتم من نمیتوانم سر مزارش بیایم. رفتیم و آوردیمش اینجا. شب مسجد نورباران بود و صبح از خانه به سمت گلستان شهدا پیکر مطهرش تشییع شد. وقتی با پدرشان سر قبر پسرانمان میرویم، سنگقبرهایشان را میبوسیم و بعد از خواندن فاتحه، از خدا میخواهیم بتوانیم راهشان را ادامه دهیم و عاقبتبهخیر شویم.