اسمش را نمیدانستیم؛ اما ما خانم بابلیان صدایش میزدیم. مقطع ابتدایی بودم. نمیدانم چطور شد که اوایل مهر، موقع برگشتن از مدرسه متوجه شدم خانم معلم وارد یکی از کوچههای محله ما شد. اولش باورم نمیشد.
زن رو به مردش میگوید: نگاه کن جای ما اینجا نبود. قرار بود ما را به بیمارستانی در مجتمع پزشکی ناصریه ببرند. مرد با نگاهی که غربت در آن موج میزند، میگوید: نگران نباش. خدا با ماست ساره.
رده را کنار میزنم. چشمهایم برق میزنند. همهجا پتویی سفیدپوش پهن شده است. میان پتوی سفید یک جفت فاخته و چند گنجشک کوچک به زمین توک میزنند.
بقچهها و چمدانهای تلنبارشده گوشه خیمه را کنار زد. مانده بود چطور از میان اسباب و اثاثیهای که از زیر آوار و خاک و خل بیرون کشیده بودند، لباس سفیدی که مادر برایش دوخته بود سالم مانده بود!
تا جایی که یادم میآید، مادر به خانه همسایه رفت تا او را برای جشن تولد دعوت کند.
از خبرگزاری با نایلا تماس گرفتند و گفتند برای گرفتن خبر به نوار غزه برود.
یکی را چه بگذاریم، همهمان رفتیم توی فکر. من یکی خندهام گرفت. بابا همیشه توی حرفهایش میگفت: من دوست دارم دورم پر از بچه باشد. یکیدو تا فایده ندارد. خدای عالم به من مال و ارثی که نداد. ارثیه خدا به من آسم پدرم است و آخرش همان مرا میکشد. مالومنال نمیخواهم.