مهدیه پوراسمعیل

مهدیه پوراسمعیل

روایت‌نویس

آرشیو مطالب منتشر شده
ابوالمشاغل نشکسته، فقط خسته شده
۲۸ آبان ۱۴۰۴

ابوالمشاغل نشکسته، فقط خسته شده

نادر ابراهیمی، در «ابن‌مشغله» از شغل‌های خرد و کلانی می‌گوید که مدتی مشغول‌شان بوده، اما هیچ‌وقت تداوم نیافته‌اند. آن هم نه از روی تنبلی بوده است، نه از روی کارنابلدی. از بی‌انصافی‌ها و بی‌مبالاتی‌ها گریزان بود.

شهریار غریب
۲۷ شهریور ۱۴۰۴

شهریار غریب

اینکه انسان به مرحله‌ای برسد که از عشق آتشین مجازی‌اش مو سپید کند، اما دل رها کند، او را همچون بتی زمین بزند و در مسیر جستجو گام بردارد، اینکه آن‌قدر محبوب باشد که هنرمندترین رفقا، دورش را بگیرند، اما او از میانشان برخیزد و قصد دیار مادری کند، این کمال‌یافتگی جز از یک وجود پر اصالت و بالیده از معنویت بر نمی‌آید.

ابن‌مشغله‌های امروز،  نادر ابراهیمی‌های فردا خواهند شد اگر…!
۳ شهریور ۱۴۰۴
کفش‌های ابن‌مشغله، دست از پا نمی‌شناسد برای قدم زدن در جای‌جای وطنش

ابن‌مشغله‌های امروز، نادر ابراهیمی‌های فردا خواهند شد اگر…!

کفش‌های روی جلد کتاب، راست می‌گویند. با این همه دوندگی‌ای که ابن‌مشغله داشته، باید هم دهان به آسمان باز کنند. شمار مشغله‌هایی که مشغول‌شان بوده، از شماره خارج است.

جوانمرد کوچک
۸ تیر ۱۴۰۴

جوانمرد کوچک

ساعت از ده‌‌ونیم شب می‌گذرد. سیب‌زمینی‌ها داخل تابه جلز و ولز می‌کنند. زردچوبه و نمک رویشان می‌پاشم و تندتند هم می‌زنم. صدای قدم‌هایش را از پشت سر می‌شنوم. با لباس‌های رزمی‌اش مقابل‌ام قد علم می‌کند و می‌گوید: «یه دور کُشتى بزنیم؟»

شاعرنویسنده‌ها کجای مجلس تشریف دارند؟!
۲۱ اسفند ۱۴۰۳
به مناسبت روز بزرگداشت نظامی گنجوی

شاعرنویسنده‌ها کجای مجلس تشریف دارند؟!

می‌گوید: «شاعرنویسنده» ام. گاه قلمم حول شعر می‌چرخد و گاه کلماتم حادثه‌خیز می‌شوند و داستان می‌آفرینند.

حق آزادی
۲۳ بهمن ۱۴۰۳

حق آزادی

عطر زنجبیل زودتر از بقیه می‌دود توی مشامم. مرا می‌برد به خانه عزیز. زنجبیل‌های درسته داخل استکان و نبات‌های سفید شفاف که می‌خزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت می‌شدند به جان آدمی.

روزگار «والفجر»
۲۱ بهمن ۱۴۰۳

روزگار «والفجر»

کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم.

یحیایی دیگر
۲۹ دی ۱۴۰۳

یحیایی دیگر

ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظه‌ای از خودش جدا نمی‌کرد. هرچه یوما دست بر سرش می‌کشید و خواهش می‌کرد، فایده نداشت. 

آخرین نفس‌ها زیر سایه سردار
۱۳ دی ۱۴۰۳

آخرین نفس‌ها زیر سایه سردار

سوار بی‌آرتی شدیم. رگبار سرفه‌هایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آب‌معدنی را گرفتم سمتش.

از آن تاریخ صدایم زدند چادر خاکی!
۱۴ آذر ۱۴۰۳

از آن تاریخ صدایم زدند چادر خاکی!

من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.

به راه بادیه
۶ آذر ۱۴۰۳

به راه بادیه

هیجان‌زده‌ام؛ مثل نوزاد چند ماهه‌ای که از اتصالات شبکه‌های نورونی مغزش به کشف تازه‌ای رسیده باشد …

چراغ مطالعه را روشن می‌کنم
۲۴ آبان ۱۴۰۳

چراغ مطالعه را روشن می‌کنم

پریشان بود و خسته. می‌نالید؛ از روزمرگی‌ها. دختر دو ساله‌اش که بهانه بازی می‌گرفت، دست‌هایش را می‌گرفت روی سرش. همیشه جوابش یکی بود: «ببین چقدر کار ریخته رو سرم! واسه تو یکی دیگه وقت ندارم!» طعم غذاهایش با گذشته فرق کرده بود.