نادر ابراهیمی، در «ابنمشغله» از شغلهای خرد و کلانی میگوید که مدتی مشغولشان بوده، اما هیچوقت تداوم نیافتهاند. آن هم نه از روی تنبلی بوده است، نه از روی کارنابلدی. از بیانصافیها و بیمبالاتیها گریزان بود.
اینکه انسان به مرحلهای برسد که از عشق آتشین مجازیاش مو سپید کند، اما دل رها کند، او را همچون بتی زمین بزند و در مسیر جستجو گام بردارد، اینکه آنقدر محبوب باشد که هنرمندترین رفقا، دورش را بگیرند، اما او از میانشان برخیزد و قصد دیار مادری کند، این کمالیافتگی جز از یک وجود پر اصالت و بالیده از معنویت بر نمیآید.
کفشهای روی جلد کتاب، راست میگویند. با این همه دوندگیای که ابنمشغله داشته، باید هم دهان به آسمان باز کنند. شمار مشغلههایی که مشغولشان بوده، از شماره خارج است.
ساعت از دهونیم شب میگذرد. سیبزمینیها داخل تابه جلز و ولز میکنند. زردچوبه و نمک رویشان میپاشم و تندتند هم میزنم. صدای قدمهایش را از پشت سر میشنوم. با لباسهای رزمیاش مقابلام قد علم میکند و میگوید: «یه دور کُشتى بزنیم؟»
میگوید: «شاعرنویسنده» ام. گاه قلمم حول شعر میچرخد و گاه کلماتم حادثهخیز میشوند و داستان میآفرینند.
عطر زنجبیل زودتر از بقیه میدود توی مشامم. مرا میبرد به خانه عزیز. زنجبیلهای درسته داخل استکان و نباتهای سفید شفاف که میخزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت میشدند به جان آدمی.
کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم.
ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظهای از خودش جدا نمیکرد. هرچه یوما دست بر سرش میکشید و خواهش میکرد، فایده نداشت.
سوار بیآرتی شدیم. رگبار سرفههایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آبمعدنی را گرفتم سمتش.
من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.
هیجانزدهام؛ مثل نوزاد چند ماههای که از اتصالات شبکههای نورونی مغزش به کشف تازهای رسیده باشد …
پریشان بود و خسته. مینالید؛ از روزمرگیها. دختر دو سالهاش که بهانه بازی میگرفت، دستهایش را میگرفت روی سرش. همیشه جوابش یکی بود: «ببین چقدر کار ریخته رو سرم! واسه تو یکی دیگه وقت ندارم!» طعم غذاهایش با گذشته فرق کرده بود.