عمود ۸۳۳، موکب نداء الاقصی. قدمهای خستهشان را میبینم که روی صندلی پلاستیکی آرام میگیرند. زن و مرد، بزرگ و کوچک، چشمان بیرمقشان را دوختهاند به تریبون روبهرویشان. عبدالله میکروفن در دست میگیرد.
سنگش را هم ثریا انتخاب کرده بود. توخالی بودن قبر را جز ثریا و پدرش نمیدانستند. وقتی عزیز همانطور بیقرار خودش را انداخت روی عکس اصغر، بیرمق پرسید: «عروس، چرا بیمن پسرم رو خاک کردن؟»
نزدیک ظهر بود. محمدحسین پیراهن و شلوار مشکیاش را گذاشته بود روی زمین. موهای مشکیاش زیر نور پنجره پررنگتر به چشم میآمد. نگاهش برق انداخته بود.
حلول ماه «حسین» است. سالگرد قیام امام، برای «جهاد». آمده است تا باری دیگر یادمان بیندازد که «مظلوم» نباشیم.
برای من، عید قربان، مساوی بود با خانۀ حاجبابا. قدم به حیاط که میگذاشتی همهمهای بود از صدای بچهها و بازیشان با گوسفند پشمالوی قصهها. غرق در دنیای کودکانهمان میشدیم؛ بیآنکه بدانیم حاجبابا نماد بندگی خدا را خانه آورده است و قصد دارد سنت حضرت ابراهیم را بهجا آورد.
خانه پدری بودم. صدای شلیک گلوله خیلی نزدیک بود. پلهها را دوتایکی دویدم تا برسم به پنجره راهپله. پنجره را که باز کردم سه تن سرباز مسلح دیدم که به یک شهروند دیگر شلیک کردند.
ساعت پنج عصر سیام اردیبهشت. مادر زنگ میزند. گوشی تلفن را برمیدارم و طبق معمول سلام و احوالپرسی پرنشاطی تحویل مادر میدهم. مادر اما ناراحت است.
مگر میشود چشم پوشید؟ مگر میتوان ندید؟ مگر میتوان با انبوهی از بغض جا خوشکردهدرگلو، آب دهان بلعید؟ میگویی: «سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی». میگویم: «بله، سر حضرت آقا سلامت.»
«علیه تربیت فرزند» کتاب نام آشنای قفسههای بخش روانشناسی کتابفروشیها و کتابخانههاست. زیر نام عنوان نوشته است: «برای فرزندمان باغبان باشیم یا نجار؟». به نویسندگی خانم «آلیسون گوپنیک» و ترجمه «مینا قاجارگر» از نشر «ترجمان».
نه اینکه آدم ناحسابیای باشمها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار میشدم، لبخند ملیحی میزدم، چند جرعه شیر مینوشیدم، چند تا ماما، بابا میگفتم و بعد عین یک عاقله آدم میخوابیدم؛ اما تمام نقونوقها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی.
چادرم را تا میکنم و روی صندلی مینشینم. زن آرایشگر موهای خانوم میانسالی را کوتاه میکند. خیلی جدی دارند صحبت میکنند. خانم میانسال تا من را میبیند، صدایش را آهستهتر میکند.
انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده میشدند؛ به مقصدی که هنوز نمیدانستم کجاست. گرمای آفتاب اسفند، تند نبود؛ اما چشمانم میسوخت. اولین قطره اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند؛ مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد.