آرشیو مطالب منتشر شده
لطفا ژست دانشجوی روان‌شناسی کودک به خود بگیرید!
سه شنبه 1403/02/18

لطفا ژست دانشجوی روان‌شناسی کودک به خود بگیرید!

«علیه تربیت فرزند» کتاب نام آشنای قفسه‌های بخش روان‌شناسی کتاب‌فروشی‌ها و کتابخانه‌هاست. زیر نام عنوان نوشته است: «برای فرزندمان باغبان باشیم یا نجار؟». به نویسندگی خانم «آلیسون گوپنیک» و ترجمه «مینا قاجارگر» از نشر «ترجمان».

آب روی آتش
سه شنبه 1403/02/11

آب روی آتش

نه اینکه آدم ناحسابی‌ای باشم‌ها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار می‌شدم، لبخند ملیحی می‌زدم، چند جرعه شیر می‌نوشیدم، چند تا ماما، بابا می‌گفتم و بعد عین یک عاقله آدم می‌خوابیدم؛ اما تمام نق‌ونوق‌ها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی‌.

به خدا انسانیم
سه شنبه 1403/01/28

به خدا انسانیم

چادرم را تا می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم. زن آرایشگر موهای خانوم میان‌سالی را کوتاه می‌کند. خیلی جدی دارند صحبت می‌کنند. خانم میان‌سال تا من را می‌بیند، صدایش را آهسته‌تر می‌کند.

یادگار سه‌راهی شهادت
شنبه 1402/12/26

یادگار سه‌راهی شهادت

انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده می‌شدند؛ به مقصدی که هنوز نمی‌دانستم کجاست. گرمای آفتاب اسفند، تند نبود؛ اما چشمانم می‌سوخت. اولین قطره اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند؛ مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد.

حق اندیشه
چهارشنبه 1402/12/9
رأی می‌دهیم

حق اندیشه

ثریا روی نیمکت چوبی نشسته بود و ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. ترکیب بوی ادکلن‌ها، توی کلاس همیشه کار دستم می‌دهد.

در آغوش راهرو
چهارشنبه 1402/11/25

در آغوش راهرو

دفعه قبل، گوشه پیراهن‌ نازی پاره شده بود. دفعه قبل‌تر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبل‌تراز آن گوشواره‌هایش تابه‌تا شده بودند.

درخشش امید
چهارشنبه 1402/11/18

درخشش امید

سال ۱۳۴۲، حسین شش ماهه بود. همان‌موقع که امام فرموده بودند: «یاران من در گهواره‌های مادرانشان هستند.»

«امام می‌آید…»
پنجشنبه 1402/11/12

«امام می‌آید…»

همه‌چیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان به‌خاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.

احتمالا امیرعلی
دوشنبه 1402/10/18

احتمالا امیرعلی

تصاویرشان را یکی‌یکی می‌دیدم: دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسربچه‌ای بی‌پناه. امیرعلی روی پاهایم تکان می‌خورد.

می‌شود «فاطمه» صدایم نکنی؟
چهارشنبه 1402/10/6

می‌شود «فاطمه» صدایم نکنی؟

جلوی در خانه علی ایستاد. چشمانش روی در خشک شد. داستان بانوی شهید، میان درودیوار را شنیده بود. اشک امانش نمی‌داد. سرش را پایین انداخت و گفت: «تا دختر فاطمه اجازه ندهد، وارد خانه نمی‌شوم.»

ابرهای طوسی
دوشنبه 1402/10/4

ابرهای طوسی

كبودى تا لب‌هایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دم‌یار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت را باز کردم. تاریخ انقضای آن یکی گذشته بود. سرفه‌های ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.

عطر زعتر
دوشنبه 1402/09/20

عطر زعتر

حالا نه‌فقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته هم می‌خندید. به غم‌های انباشته روی هم، به غزه‌ای که خالی از دیوار بود، می‌خندید.