میگوید: «شاعرنویسنده» ام. گاه قلمم حول شعر میچرخد و گاه کلماتم حادثهخیز میشوند و داستان میآفرینند.
عطر زنجبیل زودتر از بقیه میدود توی مشامم. مرا میبرد به خانه عزیز. زنجبیلهای درسته داخل استکان و نباتهای سفید شفاف که میخزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت میشدند به جان آدمی.
کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم.
ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظهای از خودش جدا نمیکرد. هرچه یوما دست بر سرش میکشید و خواهش میکرد، فایده نداشت.
سوار بیآرتی شدیم. رگبار سرفههایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آبمعدنی را گرفتم سمتش.
من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.
هیجانزدهام؛ مثل نوزاد چند ماههای که از اتصالات شبکههای نورونی مغزش به کشف تازهای رسیده باشد …
پریشان بود و خسته. مینالید؛ از روزمرگیها. دختر دو سالهاش که بهانه بازی میگرفت، دستهایش را میگرفت روی سرش. همیشه جوابش یکی بود: «ببین چقدر کار ریخته رو سرم! واسه تو یکی دیگه وقت ندارم!» طعم غذاهایش با گذشته فرق کرده بود.
عمود ۸۳۳، موکب نداء الاقصی. قدمهای خستهشان را میبینم که روی صندلی پلاستیکی آرام میگیرند. زن و مرد، بزرگ و کوچک، چشمان بیرمقشان را دوختهاند به تریبون روبهرویشان. عبدالله میکروفن در دست میگیرد.
سنگش را هم ثریا انتخاب کرده بود. توخالی بودن قبر را جز ثریا و پدرش نمیدانستند. وقتی عزیز همانطور بیقرار خودش را انداخت روی عکس اصغر، بیرمق پرسید: «عروس، چرا بیمن پسرم رو خاک کردن؟»
نزدیک ظهر بود. محمدحسین پیراهن و شلوار مشکیاش را گذاشته بود روی زمین. موهای مشکیاش زیر نور پنجره پررنگتر به چشم میآمد. نگاهش برق انداخته بود.
حلول ماه «حسین» است. سالگرد قیام امام، برای «جهاد». آمده است تا باری دیگر یادمان بیندازد که «مظلوم» نباشیم.