گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخممرغ را شکستم رویشان. شفتهها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قامقامکنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.
آردها را توی تابه ریختهام تا بویِ خامیِشان گرفته شود. باید حواسم بهشان باشد. زود میسوزند و تیره میشوند؛ مثل این دل که تا حواسم بهش نباشد، زود رنگ میگیرد، تیره میشود و سیاه.
الیاس دندانهایش را روی هم فشار داد تا بغضـی را که سد راه گلویش شده بود، خفه کند. دست گذاشته بود به دستگیره در و میخواست برود.
بعد از پانزده سال، این اولین شبی است که مرد خانه شدهام؛ البته اگر محمدحسین یکسالهمان را فاکتور بگیریمش.
روسری صورتی رنگی که آسیه دیشب برایش گرفته بود را روی سرش محکم کرد.
حاجی عادت داشت به ذکرگفتن.
زینب جلوی آینه ایستاده و شانه را آرام روی موهایش میکشد.
سروته کوچهها یکی شده بود.فاطو کوچهها را یکنفس دویده بود. اصلا مگر کوچهای هم مانده بود؟ نخلها اما کمرراست ایستاده بودند. شاید میخواستند ثابت کنند هنوز هم شهرشان سرپاست.
با نگاهش انگاری عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.
چانههای خمیر را با دست باز و روی ساج پهن میکرد. زیر لب ذکر میگفت. چشمهایش را که از دود تنور میسوخت، روی هم فشار میداد.
هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر میکشد. دکترگفت: «این آمپولهایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»
دلم بیشتر لرزید. برای بچههایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شبها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.