سمیه نصیری

سمیه نصیری

روایت‌نویس

آرشیو مطالب منتشر شده
سنگر خانه ما
دوشنبه 1403/07/23

سنگر خانه ما

حاصل تک‌وتوک هلوهای جامانده روی درخت‌های باغ، یک سبد هلوست که دو روز است گوشه راهرو جاخوش کرده! آخر، صبح با چشم‌هایی که به‌زور باز شده بودند، رفتم سروقتشان.

مادران؛ دختران فراموش‌شده
شنبه 1403/06/10

مادران؛ دختران فراموش‌شده

هنوز حالم جا نیامده، دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر می‌کشد. دکتر گفت: «این آمپول‌هایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.» گل بود به سبزه نیز آراسته شد. درد دست کم بود؛ سرماخوردگی هم بلای جانم شد.

بنده قال
یکشنبه 1403/04/31

بنده قال

حاج‌آقا صالحون چشم‌هایش را روی بچه‌ها دور گرداند و نگاهش را روی تک‌تکشان نشاند. لبخندی را که گوشه لب‌هایش نشسته بود، پهن‌تر کرد و گفت: «ما بنده قالیم نه بنده حال.»

ملاکِ دین‌داری
یکشنبه 1403/04/24

ملاکِ دین‌داری

تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پرده‌ها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود.

بادام دوقلو
شنبه 1403/03/19

بادام دوقلو

حوالی ظهر بود که تلفن خانه‌مان زنگ خورد. خانمی که پشت گوشی بود، سراغ مادرم را می‌گرفت.

سفرت به سلامت خادم‌الرضا
یکشنبه 1403/03/6

سفرت به سلامت خادم‌الرضا

یک دست لباس سیاه برای هرکدامشان برداشته و میانِ بقچه پیچیده بودم.
چند تکه نان هم لقمه‌پیچ گذاشته بودم بغل تخم‌مرغ و سیب‌زمینی‌های آب‌پز توی کیف. بطری‌های آب را داده بودم دستشان و راه افتادیم سمت اتوبوس.

عصای دست مادر
پنجشنبه 1403/02/27

عصای دست مادر

دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گره‌ای محکم کرده‌ام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانه‌اش را بخوری به‌جایی برنمی‌خورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.

سرمایه‌ دنیا و اُخری
سه شنبه 1403/02/25

سرمایه‌ دنیا و اُخری

وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچه‌دوستی است که جنس بچه‌ها خیلی برایش فرقی نمی‌کند. نه که فرق نکند؛ اما آن‌طور که مامان همیشه تعریف می‌کند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ می‌پسندیده.

باید عادت کنم
یکشنبه 1403/02/9

باید عادت کنم

گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخم‌مرغ را شکستم رویشان. شفته‌ها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قام‌قام‌کنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.

اِنّی لَغَیور
یکشنبه 1403/01/19

اِنّی لَغَیور

آردها را توی تابه ریخته‌ام تا بویِ خامیِ‌شان گرفته شود. باید حواسم بهشان باشد. زود می‌سوزند و تیره می‌شوند؛ مثل این دل که تا حواسم بهش نباشد، زود رنگ می‌گیرد، تیره می‌شود و سیاه.

عروس اردوگاه
پنجشنبه 1402/12/3

عروس اردوگاه

الیاس دندان‌هایش را روی هم فشار داد تا بغضـی را که سد راه گلویش شده بود، خفه کند. دست گذاشته بود به دستگیره در و می‌خواست برود.

مردی شده‌ام برای خودم
یکشنبه 1402/11/8

مردی شده‌ام برای خودم

بعد از پانزده سال، این اولین شبی است که مرد خانه شده‌ام؛ البته اگر محمدحسین یک‌ساله‌مان را فاکتور بگیریمش.