شانههای افتادهاش را هی بالا میکشید. مرد بود دیگر؛ نمیخواست کسی زاریاش را ببیند. با دلش کنار تخت محبوبش بود و با وجودش کنار تخت دخترش که یک طبقه بالاتر از مادر بستری شده بود. به یک آن، همسر و پدر جانباز شده بود. همسر جانباز بود و به زودی همسر شهید میشد.
وقت زیادی نداشت. فردا روز مسابقه بود. از دست خانم پرورشی حسابی کفری بود که خبر مسابقه را دیر به آنها داده بود. تاریخ اعلام مسابقه یک ماه پیش بود؛ اما خانم هفته پیش به آنها خبر داده بود.
زن پشت میز ناهارخوری نشست. رنگ به رو نداشت. خسته و گرسنه از راه درازی رسیده بودند. گلویش خشکیده بود و ته دلش از گرسنگی ضعف میرفت.
صدای نفسهای عمیقش، گردن شلویکوری شدهام از بیخوابی دیشب را، کِش میدهد و از روی صفحه پیامک رفیقم بالا میکشد و نگاهم بهصورت ظریف و تبکردهاش میافتد …
ده ساله بودم که شناختمشان. با قامت خمیده، خال گوشتی توی صورت، صدایی نرم و مخملی و آرام. بیشتر نمازهای جماعت خانوادگی را توی مسجدی میخواندیم که امام جماعتش آیتالله بهجت بودند.
شب بود. باران نمنم میبارید و قلبم رعدوبرق میزد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمیدانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازهها، رنگی میشدند و نفسهای بهشمارهافتادهام را میشمردم.
دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گرهای محکم کردهام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانهاش را بخوری بهجایی برنمیخورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.
باران مثل دم اسب میبارید. نیمچه نسیم خنک اردیبهشتی هم میآمد و با قطرههای درشت باران روی صورتم میخورد. قرار نبود این ساعت از شب حرم باشیم؛ اما سرماخوردگی همسر و رفتن به دارالشفای امام رضا (ع) مسیرمان را به این سمت کج کرده بود و ما را گذاشته بود صاف وسط صحن انقلاب و در انعکاس زردی گنبد و ایوان طلا، محصور و اسیرمان کرده بود.
به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی میرفت، میگفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبهروی من و اشک میریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.
ساعت نماز و ناهار، نیمساعت فاصله بین کلاسها، قبل از رفتن به خوابگاه؛ خلاصه هر فرصتی گیر بیاورم مسیرم به آنجا ختم میشود.
وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچهدوستی است که جنس بچهها خیلی برایش فرقی نمیکند. نه که فرق نکند؛ اما آنطور که مامان همیشه تعریف میکند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ میپسندیده.
«ضمن سپاس از تماس شما، لطفا جهت نظرسنجی درمورد نحوه پاسخگویی کارشناس از شماره یک ضعیفترین تا شماره ۵ عالی ترینرا شمارهگیری بفرمایید»؛ جملهای که در دنیای امروز پس از پاسخگویی کارشناسان در هر بخش زیاد میشنویم؛ جملهای که گاهی بهشدت کلیشهای است و انگار فقط جهت رفع تکلیف گفته میشود.