«ما مجلههای معروفی داریم که سالهای زیادی از فعالیتشان میگذرد. مجلههایی هم داریم که برای نوجوانان نوشته شدهاند؛ اما یکسری بزرگسال آنها را مینویسند. بزرگسالانی که نه با دغدغه نوجوانان آشنا هستند و نه میدانند در ذهن نوجوانان این دوره چه میگذرد. یک سری اتفاقهایی را که در زمانهای دور در نوجوانی خودشان اتفاق افتاده است، بازنویسی میکنند و مخاطب متنهایشان را نوجوانان امروزی میدانند. اما واقعیت این است که در مجله 13 ما نوجوانان خــودمــان، بــــرای نــســل خــودمــان مینویسیم.» اینها حرفهای آناهیتا طالبی، عضو تحریریه 13 است.
با اینکه تجارت بینالمللی برده در اوایل قرن نوزدهم ممنوع اعلام شده بود، هنوز این رسم در آمریکا ادامه داشت و بردگان آفریقایی مثل کالا در بازار به فروش میرسیدند. بیشتر اعضای خانوادهها در این فرایند خرید و فروش، از همدیگر جدا میشدند و بسیاری از آنها، دیگر همدیگر را پیدا نمیکردند. شروع فیلم «هریت» هم با همین موضوع است: فروش فرزندان خانوادهای به یک بردهدار. انگار که واقعا یک کالا هستند؛ نه انسانهایی که حداقل نسبت به جسم خود حقی دارند. بردگان بیشتر در کشتزارهای پنبه و معادن به کار مشغول بودند و بابت کوچکترین اشتباهشان بهشدت تنبیه میشدند. سود بسیار خوبی از کار بردگان بهدست میآمد.
پلههای سکو زیاد بود. آنها را دوتا یکی بالا رفتم. جمعیت بیشتر از انتظارم بود. همه لباس سیاه پوشیده و بیخ تا بیخ حیاط نشسته بودند. باورم نمیشد این همه آدم مغز زمستان لباس سیاه بپوشند و بیایند. به غلغله جمعیت که نگاه کردم، پرت شدم به آن روزها. هیچ وقت از یاد نمیبرمشان؛ بخواهم هم نـمــیتــوانــم. بــهــش مــیگفتنــد گشتاسب.
وقتی از دیگران میشنویم که «فلانی آدم باهوشی است»، تصوری که از یک فرد «باهوش» در ذهنمان شکل میگیرد کسی است که شاید 24ساعته روی دفتر و کتابهایش افتاده و درس میخواند. عینکی بزرگ بر چشمانش گذاشته، همه کارهایش روی حسابکتاب است، هیچ اشتباهی مرتکب نمیشود و همیشه همه آدمها روی حرفهایش حساب باز میکنند. اما راستش اینطورها هم نـیـسـت. یکی از پارامترهای هوش، «خلاقیت» است. فردی که خلاق است تمام راههای مختلف را برای بررسی یک مسئله نگاه میکند. یعنی در عین واحد میتواند همه جوانب را بسنجد و بعدازآن بهترین راه را انتخاب کند.
«دندان شیرین» داستانی درباره یک همهگیری مرموز است. ویروسی که حدس زده میشود از یک آزمایشگاه شیوع پیدا کرده باشد، همه چیز را تحت تأثیر خود قرار داده و دنیا را تبدیل به آخرالزمان کرده. تقریباهیچ چیزی به شکل امروزی باقی نمانده؛ مثل تمام داستانهای ویرانشهری، مردم برای بقا دستوپا میزنند و هر کسی فقط به فکر نجات خودش و بیمار نشدن است.
هوای داغ توی صورتم میخورد و چشمهایم به دنبال باد خنک از این شاخه به آن شاخه میپرد. جای همیشگیام، کنار پنجره، نشستهام و به گلهای شیپوری باغچه زل زدهام. از آنها خیلی دورم و دستم بهشان نمیرسد. شاید هفتهای یکبار بتوانم تماشایشان کنم؛ آنهم از پشت میلههای سبزرنگ. گلها من را یاد شیپورهای واقعی میاندازند. توی تلویزیون دیدهام که مردها چطور با لباسهای نظامی، مرتب میایستند و شیپور میزنند. گروه شیپورزنان آنقدر با هم متحدند که انگار یک نفر هستند. من هم خیلی دوست دارم در یک گروه باشم و با آنها همشکل شوم.
حتی کسانی که اهل انیمهدیدن نیستند، نمیتوانند منکر قدرت و تأثیرگذاری انیمهها شوند. از داستانهای خلاقانه آنها گرفته تا فضای شگفتانگیز و زیبایشان، هرکسی را میخکوب میکنند؛ هرچند بیشتر انیمهها در کنار تمام چیزهایی که گفتم، معمولا بهشدت ناراحتکننده، دلخراش و خشن هم هستند و باید به ردهبندی سنی آنها دقت کرد.
به مناسبت هفته ملی کودک، جمعی از کارشناسان و پژوهشگران ادبیات کودک و نوجوان در سمیناری مجازی با عنوان «فراز و فرودهای ادبیات وحشت برای کودکان و نوجوانان» که به میزبانی اداره کل تامین منابع نهاد کتابخانههای عمومی کشور بود، به بررسی جنبههای مختلف ادبیات وحشت برای این قشر سنی پرداختند. در این سمینار حمیدرضا شاهآبادی و محمد قصاع که نویسنده و پژوهشگر حوزه ادبیات کودک نوجوان هستند، در مورد ژانر وحشت در داستانهای کودک و نوجوان اظهار نظر کردند.
شطرنجبازی در سالهای دور، یک کار کاملا مردانه حساب میشد. مثل خیلی از کارها و ورزشهای این مدلی، زنان راه سختی را برای نشاندادن تواناییهای خودشان داشتند. البته بیشتر داستان قهرمان اصلی، در رمان «قمار ملکه» یا «گامبی وزیر» تخیلی است که به نظرم در این مورد بدون درگیر افراط شدن، توانسته توانایی زنان در کارهای بهاصطلاح مردانه را که معمولا دستکم گرفتهشده نشان بدهد. مینیسریالی که در سال دو هزار و بیست از روی این رمان اقتباس شد، بهقدری باورپذیر و جذاب است که آمار جستوجوی آموزش شطرنج در گوگل افزایش پیدا کرد و خیلیها دنبال بث هارمون واقعی یا شخصیتی بودند که نویسنده از روی آن الهام گرفته است.
روزی شخصی نزد حکیمی رفت. حکیم در حال مطالعه بود. بهمحض ورود شخص، کتاب را بست و روبه شخص گفت: درود بر تو. شخص که گویا از خانواده نیاموخته بود که ابتدای امر سلامی کند، بدون مقدمه گفت: حکیم! عرضی دارم. حکیم گفت عرضت را بگو. شخص عرضش را گفت. سپس حکیم گفت: دیگر بگو. شخص اوقاتتلخی کرد که: ایبابا! حکیم وقت گیر آوردیها! موضوع چیز دیگری ست! این لطیفههایت هم خیلی وقت است قدیمی شده. حکیم خنده به دهانش خشک شد و گفت: نگذاشتی لطیفهمان را درست تعریف کنیم، اما بههرحال… بگو ببینیم مرگت؛ ببخشید، امرت چیست؟
امسال هم ماه مهر علاوهبر اینکه برایمان نوید روزهای خنک و زردی درختان و بازشدن مدرسهها باشد، همراه با شعفی بود که در آن خبر از آمدن دوباره جشنواره فیلم کودک و نوجوان میداد، جشنوارهای که شهر را با خودش همراه میکرد و هر بزرگسالی همراه کودکش، کودک میشد. در ایامی که کرونا دل و دماغی برایمان نگذاشته بود، برگزاری جشنواره یادمان آورد که میتوانیم چشممان را ببندیم و به وسیله خیالی که داریم خودمان را در جایی بگذاریم که دلمان میخواهد؛ سرزمینی که بیماری نیست، سرزمینی که هیچ کودکی در آن کشته نمیشود، سرزمینی که افراد در آن شاد هستند و همدیگر را دوست دارند. جشنواره فیلم کودک و نوجوان زنگ تفریح جانانهای است که هرسال منتظریم صدایش را بشنویم و به سمتش بدویم.
شما را نمیدانم؛ اما من بهشخصه عاشق فیلم و سریالهایی هستم که حول محور معلمها، مرشدها و راهنماهایی میچرخند که در مسیر زندگی شخصیتهای داستان قرار میگیرند و زندگی آنها را دچار تحول میکنند؛ فیلمهایی مثل ویل هانتینگ خوب، انجمن شاعران مرده، سهشنبهها با موری
و… . تد لسو با اینکه جنس هدایتگری و حس خوبی که به انسان میدهد با بقیه فرق دارد، اما در همان دستهبندی قرار میگیرد. تد لسو مربی موفقی در فوتبال آمریکایی است که از طرف تیم فوتبال (soccer) لیگ برتری afc Richmond انگلیس دعوت به همکاری میشود.