تصور کنید در یک خانه درندشت زندگی میکنید. خانهای که به نظر خودتان بزرگ است، همه امکاناتی دارد، آبوهوای خوبی در گذر آنجاست، از هر نوع آلودگیای در گزند است و در کل، شما در آن احساس امنیت میکنید. همین است که بهاجبار یا بهدلخواه هیچوقت از خانه بیرون نمیآیید. میشود گفت که سالهای سال در آن خانه زندانی هستید و تنها قلمرو شما در دنیا، آنجاست. قلمرویی که کشفیات شما محدود به همانجا میشود، اطلاعات و دانستههای اندکی به دست میآورید و از آن ترسناکتر اینکه گمان میکنید امنترین و بهترین جای دنیا همینجاست. یا حتی ممکن است رفتهرفته به این فکر کنید که دیگر جایی جز اینجایی که شما زندگی میکنید وجود ندارد. شما تنها آدم سیاره خودتان هستید یا آدمهای کمی میبینید و بعد از مدتی همهچیز یکنواخت میشود.
وقتی حوصلهمان سر میرود یا وقتی بخواهیم خودمان را از روزمرگی نجات دهیم، یکی از اولین گزینههای انتخابی که به ذهنمان میرسد، رفتن به کافه است. کافه رفتن در این روزها تبدیل به مکانی چندکاره شده است. مکانی برای دیدار با دوستانمان، مکانی برای گفتوگوهای جدی کاری یا درسی، مکانی برای حوصله سرنرفتن، مکانی برای امتحان کردن و خوردن خوراکیهایی که شاید در خانه به آن دسترسی نداریم و…. خیلی کم و انگشتشمار است زمانهایی که به کافه میرویم و به ما خوش نمیگذرد. برای همین برای یکبار هم که شده به فکر این افتادهایم که: «چه خوب میشد اگر ما هم در یک کافه کار میکردیم.» به آدمهایی که در کافه کار کردهاند نگاه میکنیم و بهنظرمان میرسد که شغل هیجانانگیزی دارند. کار کردن در محلی که پر از عطروطعمهای خوب است و صدای موزیک و خنده در آن میپیچد، هوس برانگیز است. برای همین ما برای این شماره از صفحه نوجوان به یک کافه رفتیم و از دو باریستایی که در آن کافه کار میکردند خواستیم تا درباره شغلشان برایمان توضیح دهند.
ما گاهی انتظار وقوع یک سری لحظات را میکشیم تا قبل از رسیدن به آن، از مسیری که طی میکنیم لذت ببریم. مثلا همیشه اسفند و شلوغیهای بازار، بوی گل شببو، خرید ماهی، تدارک سفره هفتسین و داشتن لباس نو و تمام تشریفات نوروز را بیشتر از خود عید دوست داریم. درباره مدرسه و ماه مهر هم همینطور است. خرید فرم مدرسه، بادهایی که لابهلای هوای آفتابی میوزند، خشک شدن برگ درختان، کوتاه شدن روزها و طولانی شدن شبها، آوازهای بوی ماه مهر که از تلویزیون پخش میشود، جلد کردن کتاب و دفترهای نو، بوی مدادهای تازه تراشیدهشده و ذوق دیدن دوباره دوستانمان باعث میشود اواخر تابستان، دلمان را به روز اول مدرسه خوش کنیم و در تدارک رفتن دوباره به مدرسه باشیم.
برای دیدن فیلمی، به یک سالن بزرگ دعوت شده بودیم. برایمان «Green Book» را گذاشتند. بعد از حدود دو ساعت، وقتی فیلم تمام شد و چراغهای سینما را روشن کردند، استادمان میکروفون را به دست گرفت و خطاب به همه ما پرسید: «از این فیلم چه یاد گرفتید؟» همهکسانی که در سالن بودند و تریبون را به دست گرفتند، درباره نژادپرستی و مذمت تبعیضهای نژادی حرف زدند. همهشان از ناعدالتیهایی گفتند که در آمریکا درباره سیاهپوستان رواشده و حقوحقوق انسانیشان نادیده گرفته میشود.
برایم روایت دختری را گفت که سال دومی بود که برای کنکور میخواند. سال قبل باوجود تلاشهای زیادش، به نتیجه دلخواه نرسیده بود و امسال را سال موفقیت خودش میدانست. تمام روز و وقتش را برای خواندن و تست زدن میگََذراند. گاهی یاد ناکامی پارسالش میافتاد و بیشتر از قبل عزمش را جزم میکرد. گاهی هم بیانگیزه میشد و لحظهشماری میکرد برای روزی که از کنکور خلاص شود. تا اینکه مشکلات ریزودرشت سال 98 مثل دومینو، پشت سرهم اتفاق افتادند. تیر آخر وقتی بود که ویروس کرونا ماندنی شد. استرس درونش مثل روغن ماسیده شده بود و همین چند وقت پیش که اخبار اعلام کرد تاریخ کنکور به تعویق افتاده، همان استرس مثل اسید درونش به جریان افتاد. خیره به صفحه تلویزیون، خبر را میشنید که یک آن از شدت خشم پایش را به پنکهای که کنارش بود، زد. حالا علاوهبر زخم درون دلش، پایش هم زخمی شد و کارش به بیمارستان کشید.
– راستی! شما تو مؤسسه رویش زبان درس میدین؟ این را گفتم و به مرد میانسالی که در ایستگاه اتوبوس در کنارم نشسته بود نگاهی انداختم. لبخندی مصنوعی زد و پرسید: «چطور؟» خودم را معرفی کردم و گفتم که قبلا باهم کلاس داشتهایم. خیلی خوشحال شد و سلام احوالپرسی گرمی کرد. درنهایت پرسید: «چند سالت شده؟» گفتم: «سیزده.» با تأسف آمیخته با لبخند، سری تکان داد و گفت: «شروع نوجوانی! مزخرفترین دوران زندگی!»