«حسینِ» رزمندگان اصفهانی؛ «امیدِ» فرماندهان جنگ

فرمانده 29 ساله لشکر امام‌حسین(ع) از روزهای آغازین جنگ تحمیلی، در جبهه جنوب حضور داشت و طلایه‌دار عملیات‌های موفقیت‌آمیز آن دوران بود. در اتاق جنگ، «حسین خرازی» جزو اولین امیدها و نوک پیکان حمله محسوب می‌شد. شهید خرازی با هفت سال تجربه نبرد و فرماندهی در جبهه‌ها، گوشه جدیدی از اخلاق، شجاعت، ایمان و ذكاوت را به نمایش گذاشت. روایت‌های زیادی از منش و فرماندهی شهید حسین خرازی وجود دارد كه اصفهان زیبا آنلاین بر اساس گلچینی از این روایت‌ها، سیری كوتاه بر جنبه‌های شخصیتی این فرمانده جوان داشته است:

*سخنان سردار علی فضلی در جلسه انتقال تجارب فرماندهان دفاع‌مقدس: «با بسته شدن پرونده کربلا 4، جلسه‌ای در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) در حضور جانشین فرمانده معظم کل قوا (حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی) برادر محسن و فرماندهان لشکرها و تیپ‌های مستقل تشکیل شد. در اینجا سه شبانه‌روز جلسات به درازا کشید. ابتدا دلایل شکست کربلا 4 ارزیابی شد… بین ما و عراقی‌ها 3 تا 10 کیلومتر آب‌گرفتگی با عمق کم بود. باتلاق، میدان مین، سیم‌های خاردار حلقوی، دو ردیف سنگرهای کمین، از دیگر موانع موجود در مسیر است. بعد از آن، دژ نفوذناپذیر شلمچه است. 250 متر سیم‌خاردار حلقوی به‌هم‌پیوسته جلوی دژ است. پس‌ از آن 3 خاک‌ریز مرتفع نونی شکل که مسلط بر دژ بود و بعد کانال ماهی با عرض یک کیلومتر، کانال 11 پل، کانال زوجی، شهرک دوئیجی و … از دیگر موانع عمده در این منطقه‌اند. منطقۀ پیچیده و بسیار مشکلی به نظر می‌رسید. هیچ فرماندهی اعلام آمادگی نکرد. بعد از 3 شبانه‌روز بحث و خستگی مفرط، از جماران پیغام رسید که این عملیات را ادامه بدهید. به‌ خوبی به یاد دارم که شهید حسین خرازی در سمت راست من و شهید شفیع‌زاده (فرمانده توپخانه) در سمت چپ من نشسته بودند. فریاد زد: ” آقا! کی میگه نمی‌شه در شلمچه جنگید؟! اصلاً مگر غیر از این است که ما برای سختی در جنگ ساخته‌شده‌ایم؟ امام از ما خواسته باشد و ما بگوییم نمی‌شود؟!” با این سخن، فضای جلسه عوض شد، تردیدها شکست و همه اعلام آمادگی کردند…»

*محمود نجیمی رزمنده و جانباز دفاع‌‌مقدس: «عملیات کربلای ۵ در شامگاه ۱۹ دی ۱۳۶۵ آغاز شد. شب عملیات قرار بر این شد که نیروهای عمل‌کننده لشکر 10 سیدالشهدا به فرماندهی حاج علی فضلی برای شکستن خط دفاعی عراق (معروف به دژ شلمچه) وارد عمل شوند. نیروهای خط شکن گذاشتند تا عراقی‌ها شب را خوب بخوابند. ساعت تقریباً از ۱۲ گذشته بود که با یورش نیروهای بسیجی، خط شکسته شد. همان خطی که عراق ادعا می‌کرد نفوذناپذیر است، در کمتر از دو ساعت به تصرف نیروهای ما درآمد. دشمن تصور نمی‌کرد که ما بتوانیم از کانال ماهی عبور کنیم. یادم نمی‌رود، من در سنگر فرماندهی در کنار شهید بزرگوار حاج حسین خرازی نشسته بودم. دل توی دل هیچ‌کس نبود. ما هر لحظه منتظر بودیم که مرحله دوم عملیات شروع شود. گوش به تماس بی‌سیم‌چی قرارگاه فرماندهی بودیم که یک دفعه اعلام کردند، دژ دفاعی عراق شکسته شد. تا این مطلب اعلام شد، در سنگر فرماندهی لشکر ۱۴ امام‌حسین(ع) ولوله‌ای به پا شد. صدای تکبیر نیروها بلند شده بود. من در این لحظه حاج حسین را دیدم که با مهر تربتی که در کنار بی‌سیم‌ بود، سجده شکر به جا آورد.»

*زنده‌یاد دكتر حسین اردستانی، مدیر فقید مركز اسناد و تحقیقات دفاع‌مقدس: «بخشِ جنگِ دفتر سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، تاریخ و رویدادهای جنگ را ضبط و ثبت می‌كرد. در این بخش به تدریج افرادی عضو دفتر سیاسی سپاه می‌شدند و به عنوان راوی در عملیات‌های متفاوت، كنار فرماندهان حضور پیدا می‌كردند… اوایل این كار، در ارتباط فرمانده و راوی، فرماندهان مكرر در عملیات‌ها راویان را جا می‌گذاشتند. این مورد برای خودم اتفاق افتاد. در عملیات والفجر مقدماتی، شهید خرازی من را در صحنه عملیات جا گذاشت. اصلاً نمی‌دانستم كجا بروم و چه باید بكنم… در واقع راوی پس از چند مرتبه حضور در قرارگاه، می‌توانست ارتباط خوبی با فرمانده برقرار كند و به این صورت، مورد احترام واقع می‌شد؛ مثلاً حسین خرازی تا قبل از شهادتش به خاطر اتفاق عملیات والفجر مقدماتی كه من را عمداً جا گذاشت، چندین بار مرا در آغوش گرفت و با لهجه شیرین اصفهانی‌اش گفت: سیاسی منو حلال كنی‌ها!»

*محمدصادق درویشی، راوی و محقق دفاع‌مقدس: «جنگ ایران و عراق، دریایی از حوادث، مسائل و داده‌های سیاسی، نظامی، اقتصادی، فرهنگی و … درون خود دارد. اهمیت صحت و سلامت تاریخ جنگ از تحریف، امر مهمی بود که از همان زمان جنگ مورد توجه قرار گرفت. نقل است که شهید خرازی به گروهی از اصحاب رسانه که برای تهیه گزارش به جبهه‌ها رفته بودند گوشزد کرد: “جنگ را درشت ننویسید، درست بنویسید.” سخن ساده و بی‌پیرایه فرمانده فکور لشکر 14 امام‌حسین، هنوز هم حامل پیامی مهم است: در رأس الزامات و اهداف روایت‌های جنگ حقیقت‌گرایی قرار گرفته است.»

*امیرسپهبد شهید علی صیادشیرازی، در بخشی از کتاب «ناگفته‌های جنگ»: «خداوند متعال در فتح خرمشهر نشان داد که چه وحشت و رعبی در دل دشمنان انداخته است. آنها با اینکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود و با اینکه توی سنگرها مستحکم بودند و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمی‌رسید٬ اقلاً ده پانزده روز دیگر می‌توانستند مقاومت کنند٬ ولی خداوند رعبی به دل آنها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند … برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: توانسته‌ایم حدود 700 نفر از نیرو‌ها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین شهر. ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما می‌خواستیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم درآمد ولی … حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم بزنید.»

*ماجرای جانبازی شهید خرازی به گزارش راویان جنگ: «در پنجمین روز عملیات خیبر (8/12/1362)، پس از آنکه اخبار اوضاع جبهه به تهران گزارش شد، آقای هاشمی رفسنجانی، فرمانده جنگ، به منطقه آمد و به ‌سرعت، خود را به سنگر فرماندهی سپاه رساند. پس از نشست فرماندهان عملیات با آقای هاشمی، برای خارج ‌شدن از بن‌بست، حمله مجدد از محور طلائیه تشخیص داده شد تا شاید با بازشدن راه زمینی، گره عملیات گشوده شود. در 10 اسفند 1362 حمله موردنظر آغاز شد، اما مشکل عبور از زمین‌های آب‌گرفته مانع بزرگی بود… نیروهای دشمن که در آغاز حمله مجبور شدند برخی مواضع خود را ترک کنند و عقب بروند. با فرارسیدن روز، پاتک‌های پیاپی خود را آغاز کردند و سرانجام، مانع پیشروی لشکر14 امام حسین(ع) و لشکر27 حضرت رسول(ص) شدند. در جریان حملات دشمن، برادر حسین خرازی، فرمانده لشکر14 امام حسین(ع) به‌شدت مجروح و دست راستش قطع شد و او را از میدان خارج کردند.»

*روزنامه کیهان، 12/12/1365، صفحه 18: «یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت ایشان گفت: «در ساعت 10 صبح به طرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر “حاج‌ حسین” رسیدیم که نیمه شب به خط آمده ‌بود. من به اتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال می‌کرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچه‌ها می‌داد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج ‌حسین به‌ شدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت: ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچه‌ها می‌خواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت می‌کشیدند. یکی از برادران گفت: “شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد”. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیه‌هایی را برای راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه، در نیم‌متری حاج ‌حسین بودم یک مرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد. حتی درست متوجه صدای خمپاره‌ای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکش‌های بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند ولی هیچ کس نمی‌توانست باور کند. بی‌اختیار فریاد زدم “حاج‌ آقا شهید شد”. حس می‌کردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون می‌بارد و بی‌اختیار زار زار گریه می‌کردم.»