یکی از همان روایتهایی که میگفت وقتی در شهر خودش بوده، احساس میکرده که در شهر رها شده است. گویی که هیچوقت کسی از او سراغی نمیگیرد. این «کسی» منظورش یک آدم متنفذ بود… نویسنده آن یادداشت نوشته بود آنجا (در شهر محل زندگی من) کسی از من نمیپرسید در این شهری که زندگی میکنی، مطالبه و دیدگاهت چیست! البته میدانیم که منظور آن شهروند این نبود که به بهانه ارتباط با مردم و باخبر بودن از آنها در زندگیشان سرک بکشیم! پس منظورش چه بود؟
خدمات ویژه در ازای مالیات هنگفت
از خلال صحبت با چند نفر مهاجر به سرتاسر جهان فهمیدم که آدمها وقتی وارد شهری جدید میشوند که نظام اداره آن با شهر مبدأشان فرق میکند، در آغاز نمیدانند باید دقیقااز شهر چه بخواهند؛ بهویژه در سیستمهای اداره شهرهای اروپای شمالی و غربی. دولتهای اصطلاحا موسوم به رفاه مسئولاند در برابر شهروندانشان خدمات ارائه کنند. این خدمات درواقع بهای مالیات هنگفتی است که هر کس اگر شغلی داشته باشد، باید تا قران آخرش را به قول ما اصفهانیها «با یخ و ترُشی» پرداخت کند. شهری که شهروندش را رها نمیکند!
اگه میتونی من رو بگیر!
در مواجهه با این قبیل روایتها تا امروز غالبا موضع برخی مسئولان شهری یک وضعیت ثابت نبوده است؛ شرایطی که در آن ضمن اینکه میپذیرند باید شهر جایی باشد که شهروند در آن حس رهاشدگی نکند، اما پرسشهایی را مطرح میکنند که اگرچه خود پرسشها نشان میدهند چقدر خوب میدانند جوابشان چیست؛ اما پرسیدنشان خالی از لطف هم نیست.
یکی از پرسشهای رایج آن است که اصلا رهاشدگی یعنی چه؟ و در ادامه اینکه آیا ما باید هرکاری را که سازوکارهای اداری دیگر کردند، عینا تکرار کنیم؟ و نهایتا اینکه آنها هیچ کم و کسری ندارند؟ چرا آن را نمیبینند! بیایید یکبار روی پاسخ احتمالی توافق کنیم: از آخری جواب
بدهیم. چرا شهروند داخل کشور وقتی از شهرش خارج میشود، در مواجهه با شهرهای کشورهای دیگر گاه حسرت میخورد؟ مگر آنها در شهرهایشان چهره زشت زندگی شهری ندارند: کارتنخواب، محلههای محروم، چالهچوله؟ چرا! دارند. اما آنچه باعث میشود این مشکلات را نبینند شاید برآمده از چند موضوع باشد: یکی اینکه، به گواه پژوهشهای متعدد انجامشده، حتی با وجود تغییر ترکیب طبقهای مهاجران به خارج از کشور ایران -از طبقه بالا به متوسط- اما همچنان کسانی میتوانند مهاجرت کنند که بیشترشان سطحی از توانایی مالی را داشته باشند. این یعنی در مقصد نیز سطح بهتری از خدمات را دریافت میکنند. از طرفی اگر کسی از طبقات پایینتر مهاجرت کند، احتمالا به واسطه خدمات بهشدت نابرابری که در محلهها بهلحاظ برخورداری اقتصادی وجود دارد، همچنان در دل کشورهای سرمایهدارتر احساس غبن خواهد کرد. اما پرسش بعدی این است: ما هرکاری دیگران کردند، باید عینا تکرار کنیم؟
منابع قدرت در شهرها
«ماکس وبر»، جامعهشناس کلاسیک، منبع قدرت را سه نوع سنتی، کاریزماتیک و قانونی معرفی میکند. در شهرهای نمونهآورده شده غالبا غربی، منبع قدرت مسئولان، برآمده از قانون و رأی است. این ویژگی با تفاوتهایی در کشور ما هم وجود دارد؛ اما سازوکار پاسخگویی و ساختار ارائهکننده خدمت به شهروند به گونهای طراحی شده است که او عملا متوجه میزان برخورداریاش از قدرت نمیشود. این تعیینکنندهبودن قدرت در کشور ما شاید ریشه تاریخی داشته باشد: آنکسی که مسئولیتی در بروکراسی اداری دارد، فرادست است. تاریخِ بروکراسی ما تا امروز نظام اداری ما را فرادست قرار داده است. این یعنی احتمالا بسیاری از ما نیز در جایگاه شغلیمان آن سطح از قدرتی را که قانونا به ما تفویض شده است، فراتر می انگاریم؛ قدرتی که انگار موهبتی است که دیگران باید قدرش را بدانند. ترکیب چنین وضعیتی با ساختار جدید بوروکراتیک اداری، وضعیتی متناقض آفریده است.
اگر شهروندان یک شهر در یک سازوکار شهری آنکسی شناخته نشوند که قدرت را به مدیران اجرایی تفویض کردهاند، بلکه آنکسانی هستند که قدرت بروکراسی بر آنها اعمال میشود، خود را رهاشده میپندارند. پس شاید پرسش را باید با این پاسخ مواجه کنیم که هرچند نباید کورکورانه هرآنچه را که کشورهای دیگر انجام دادهاند، تقلید کرد، وقتی جنس مشکلات یکی است، باید بررسی کرد که چگونه شهروندان وظایف متقابل شهر، شهروندی و بروکراسی اداری را در قبال یکدیگر به سرانجام میرسانند.
نظر شهروندان درباره نهادهای دخیل در مناسبات شهری
شاید ضمن اینکه متن را با من تا اینجا رساندهاید، مدام باهم به این نتیجه رسیدهایم که هم میدانیم رها شدن در شهر چیست و هم نه. بله! این خودش مصداق رهاشدن است. در هفته گذشته چند نهاد دخیل در مناسبات شهری را نوشتیم و از ۸۷ نفر شهروند خواستیم که غیر از وظایف مرسوم و معمول این نهادها برایمان آن وظایفی را نام ببرند که احساس میکنند هرکدام از آنها باید انجام دهند تا تعلق ما به شهر بیشتر شود. برای خودمان هم پذیرشش سخت بود، وقتی دیدیم تنها ۲۴ نفر از آنها پاسخهایی دادند که تکراری نبود، همپوشانی نداشت و در رابطه با تعلق به شهر بود. جواب غالب افراد این بود: «حس تعلق نداریم!»