وارد شدیم و به سلامی خود را مهمان حرفهای آنها کردیم. مهمان مطالبهها و درددلهایی که دود از سر آدمی بلند میکرد. همهمه بالاگرفته بود. کشاورزها از اینکه مسئولان نیامده بودند، عصبانی بودند و میگفتند برای بازپسگیری حقابهشان به هر دری زدهاند و پیش هر مسئولی که بگویید رفتهاند و هر کاری که فکرش را بکنید کردهاند، اما مسئولان نه میبینندشان و نه میشنوندشان.
باد گرم میوزید و خاک را به هوا میبرد. ایستاده بودم میان جمعی صدنفره از کشاورزان شرق اصفهان، زیر چادر. آنها دورتادور نشسته بودند و همه با هم و با من حرف میزدند و از هر دهانی صدای اعتراضی به آسمان بلند بود، جوری که نمیشد فهمید چه میگوید و چه میخواهد. گفتم که برای انعکاس دردها و حرفهای شما به اینجا آمدهایم، مسئول نیستیم اما مسئولیتپذیریم. گفتم که از مطالباتتان بگویید، از اینکه چرا اینجایید و چه میخواهید و تا کی به کارتان ادامه خواهید داد. گفتند: «خداوِکیلی اینا که ما میگویما چاپ میکنی؟!» گفتم ما پیغام شما را به مسئولان میرسانیم و منتظر حرفهای بیشمار آنها شدم.
چهرههای آفـتابســـوخته، دسـتهای زبر و پینهبـسته
چهرههای سوخته از آفتاب، دستهای زبر و تاولزده و پینهبسته از هیاری، چشمهای فرورفته در کاسههای چشم و نگاههای تیز و غضبناک آنها از مطالبهشان سخن میگفت. مطالبهای که با احترام به همه قوانین، سر آن داشت که بالاخره به ستاندن حقشان منتهی شود. آنها میگفتند «تا وختی آب تو این رودخونه نیاد ما این کارا ول نمیکونیم» تجمعات متعدد، راهپیماییهای بسیار کف خیابانهای اصفهان، نشستن در برابر استانداری و دفاتر مسئولان، مراجعه به دفتر امام جمعه و نمایندگان اصفهان، پــخش گـــزارشهـــای تـــصویـــری متعدد از صدا و سیما و چاپ اخبار و گزارشها در روزنامهها و عملکرد نــمایــندگان مــجــلس در مــوضوع بازپسگیری حقابه و جاریسازی آب در زایندهرود، نتوانسته بود دردی از کشاورزان شرق اصفهان دوا کند. برای همین بود که آنها میگفتند: «بسکی غصه خوردِیم صدامون گرفتهس. ما، یه حقی اِزمون رفتهس، قــصب شــدهس، هرچی بــودهس یکی ورداشتهسا بردهس، ما دنبالی حقمونیم، باکسیام جنگ آ دعوا نداریم. همه اومدیم اینجا جمع شدیم، الان سی و پنج روزه. هر روزم میگن صِبا وا فردا. همهجام اعتصاب کردیم. نیمیدونیم دردی دلمون رو به کی بوگویم!»
کشاورزان اصفهان زمین بسیار دارند و آب، نه!
کشاورزان اصفهان زمین بسیار دارند و آب، نه. مسئولان به آنها پیشنهاد دادهاند که: زمینهایتان را بفروشید، حالا که قیمتش بالارفته! آنها اما میگویند: «تو بوگو هر هکتارا پنجاه مِلیون اِز ما بخرن، پول به چه دردی ما میخوره، ما آب میخوایم.» درد اصلی هم همین است. پیشرفت عمرانی در شرق اصفهان موجب بالارفتن قیمت زمینها شده و بنگاهداران و باغسازان به جان زمینهای کشاورزی، این سرمایههای زیستی استان افتاده و آنها را به باغ و ویلا مبدل ساخته و به متمولان میفروشند تا به قول کشاورزها: «دیگه هیچی برا نسلی بعدی باقی نمونه.» آنها میگفتند: «ما به همه ارگانای دولتی رفتِیم و به همه جام سر زِدِیم اما هیشکی بهمون جواب نیمیده، شوما بوگوین این چه مرامیه که ما را هی سر میدوونین.»
دستهای زبرِ کارکردهشان را نشان میدهند و میگویند: «بیبین، اگه سوزن فورو کونی کفی دسی من، خون نیمییاد. من اثری انگشت ندارم.» یکی از آنها با محاسنی سپید و سری کم مو که با کلاه بافتنی پوشانده شده، تکه کاغذ رسید مانندی را به من نشان میدهد و میگوید: «شوما که سوات داری اینا بلند برا همه بوخون.» تکه کاغذ را میگیرم و بلندبلند میخوانم. رسیدی از اداره آب شصتهفتاد سال پیش، مال سال سی و دو است. رسیدِ واگذاری حقابه ای است که به پدر یکی از کشاورزها که میراب منطقه بوده واگذار شده و مبلغ ریالی آن به خط سیاق نوشته شده است. آنها میگویند: «ما دنبالی اینیم. میخوایم بیبینیم این چیطو شدهس آ کوجا رفتهس.»
و من که از سادگی و صداقت آنها دلم سوخته است، به بانگ بلند، آن حروف ناخوانا را برای جمع کشاورزان میخوانم: قبض رسید تنظیم آب رودخانه اصفهان، به تاریخ پانزدهِ پنج هزار و سیصد و بیست و هشت، اداره کشاورزی استان دهم، دایره آبیاری. نوشته شده توسط محمدعلی حیدر، بابت قسط میرآبی دهستان جی. امضا هم شده است. او میگوید: «بیبین چندسالی پیش بابای من رفتهس این آب را خریدس، اونوقت حالا ما حقابه نداریم، ما صاحَب نداریم، ما کارا زندگی نداریم؟!»
بانگ تشنه سی و هفت هزار کشاورز بیآب را بشنوید!
از آنها میپرسم که منطقهشان چند کشاورز دارد؟ به بانگ بلند فریاد میزنند «سی و هفت هزار نفر!» و من از بانگ بلند صدای تشنه سیوهفت هزار کشاورز بیآب، دلم میگیرد.
یکی دیگر از آنها میگوید: «هفتادا چهار درصد آ سه دهمی درصد آبی رودخونه مالی کشاورزای شرق اصفهان آ خوراسگونه» و همه بلند تأیید میکنند و صلوات میفرستند. یکی دیگر از آنها میگوید: «اینجور که باباجونای ما تعریف میکردن، در سالی هزار و سیصد و سی و یک، زمانی مصدق، نوزده سهمی رودخونه حقابه کشاورزای شرقی اصفهان بودهس. اونا برای هر سهم، نزدیک به هشتصد هزارتومن اون موقع را برای تونلی اول از مردم گرفتن تا احداثش کونن. ما پارسال یک ملیون و دویست هزار تن چاپر داشتیم، سیصد و هشتاد و پنج هزار تن گندم و جو داشتیم، حالا راحت پول و محصول را از ما گرفتن و میگن برین پی کارتون. برین دنبالی یه کار دیگه بگردین!»او با انگشت اشاره یکی یکی کشاورزهای پیر و سالخورده را نشان میدهد و میگوید: «آخه ما بعدی ســیچهلپنــجاه ســال کشـــاورزی بریم چه کاری دیگهای انجام
بدیم!» و باز همهمه بلند میشود و هیچکس حرف هیچکس را نمیفهمد تا آنکه میپرسم به طور میانگین چند سر عائله دارید؟ آنها میگویند: «هشتتایی، نهتایی، دوازدهتایی داریم. بچههامون دارن کشاورزی میکنن، اونام شغل دیگهای ندارن. بچه هامون بابدبختی درس خوندن، لیسانس و فوق لیسانس گرفتن و حالا دارن میرن حمالی!» آنها امسال هیچ چیز نکِشتهاند و با حلول ماه نو نیز، هیچ چیز از مزرع سبز فلک برنداشتهاند.
یکی دیگر از آنها میگوید: «دویست ملیون سیب (زمینی) اِسدم به حضرتی عباس آب نبود همه را چِروندم. اصلا خشکید. بیاین فیلم وردارین. ما اینجا گندم، جو، سیب زمینی، گوجه، همه چیز میکاشتیم و حالا هیچی نداریم. ما اصفانا نون میدادیم آ حالا گیری یه لقمه نونیم!»
میپرسم در یک سال گذشته امورات زندگیتان را از چه راهی گذراندهاید؟ فریاد میزنند: «مابا این چیزتومن یارانه زَندگی میکونیم. هیچی نداریم بخوریم.»
میپرسم هر کدامتان چقدر قرض کردهاید؟ فریاد میزنند: «به خدا وام اِسدیم نیمیتونیم قسطاشا بدیم. میریم وری رئیس بانک، مسخرهمون میکنه میگه شوما که زیمینادون گرون شدهس برین برفوشین بدهکاریادونا بدین. آخه این شد حرف؟ زیمین برا کشاورز مثی بچِهش میموند. آدم بچهشا میرفوشد؟!» از تأمین هزینههای زندگیشان هم میپرسم.
یکییکی میگویند: «نداشتیم پولی گاز و برق رو بدیم، میخوان آب آ برق آ گازا رومون ببندن. آخه این انصافه؟!» یکی دیگر فریاد می زند: «یه مشتی اِز بچامون می رن حمالی، رانندگی، کارگری تو میدون تره بار و خرجی ما را می دن. یه مشتی دیگه با وَنِت آ گاری میرن میدون بار جابهجا میکنن یا میرن باغ رضوان مردهکشی!» بعد به زمینهای بایری که روی آن ایستادهایم و تا چشم کار میکند، میبینیم که خبری و اثری از سبزی در آن نیست، اشاره میکنند و میگویند: «صد جیریب زیمین داریم یه جیریبشا نتونسیم بکاریم. یه جفت لاستیک نتونسیم برا این ترکتولا بخریم، نداشتیم که نو کنیم. الان پنچل بشِد نداریم ببریم پنچلیشا بیگیرد.» یکی دیگر داد میزند: «دختر آ پسرامون سی ساله و چل ساله تو خونه موندن. نه زن اسدن نه شوور کردن. الان پسری پنجاه ساله داریم مجرد موندهس.»
ما انگار ننگ کردیم کشاورز بودِیم!
حالا آمدهایم زیر آفتاب عالمتاب و جملگی میسوزیم و در این سوزوگداز، بلندبلند حرف میزنیم. پیرمرد کوچکجثهای میگوید: «ما تو هر ارگانی میریم میگویم کشاورزیم میگن برو برو اصی کارت فایده نداره، انگار ما ننگ کردیم کشاورز شدیم. تمومی قسطا وامامون عقب افتادهس.»
جوانی که موها و ریشهایش فلفلنمکی شده میگوید: «من یه جوونی سی و هفت سالهم، شب میرم خونه زنابچهم میگن وخی برو فلان چیزا بسون آ بیا، ندارم بسونم، خجالت میکشم میرم از خونه بیرون تو صحرا و شب برنیمیگردم.»
یکی دیگر میگوید: «نیمیگویم زیمین نداریم، ترکتول داریم، گاب داریم، دام داریم، اما به نونی شب محتاج شدیم. ما اینا بریم به کی بوگویم.»
مرد میانسال دیگری دستم را میکشد و میگوید: «وقتی مَطل میشیم که نیمیتونیم بریم ترکتولمونا برفوشیم. نیمیتونیم بریم زیمینامونا برفوشیم. وقتی که مَطل میشیم بریم دسمونا جلو کی دراز کونیم! وامم که نیمیدن، اگه هم بدن بانکی کشاورزی پوسمونا میکند، بسکی بهره میکشد روش. میگن برو زیمینادانا برفوش. حالا این زیمین متری خدا ملیون تومن باشد، وقتی کسی نیمیخرد مجبوریم بیشینیم با کلی مال گشنگی بوخوریم. زیمینی که آب ندارد به دردی کی میخورد؟!»
مرد جوان دیگری سیگارکشان داد میزند: «هر کدوم از اینا پنج شیش تا خونواده زیری دسشونه، چقدر باید خجالت بکشن. ما پولی کتاب آ دفـــتری بـــچهمــدرسهایهامونم نداریم. آخه بیان زیمینی بیآبا بخرن چیکار کونن؟! هر کدوم از ما هرجا رفته بودیم سری کار الان دوبار بازنشست شده بودیم. خیلیهامون بیمه نیسیم. یه دکتر و دوا نمی تونیم بریم. پول نداریم از خونه بیایم بیرون. هر چی داشتیم فروختیم و خوردیم رفت.» آن یکی دیگر با اشاره به دزدیهایی که در این منطقه در زمینهای کشاورزی میشود، میگوید: «ما خوراسگون میشینیم. تا بیایم اینجا روزی پنجاه هزارتومن استهلاک ماشینمونه از کوجا بیاریم؟ جخ میایم صحرا میبینیم در آبونمون رو بردن، بونهمون رو بردن، بیل و خیش و پنجره و فرقون و اوراقی و تابلو برق و کابلمون رو بردن. از کی قرض کونیم؟! نه علافه نسیه می ده و نه بقاله.»
آنها هر روز اینجا جمع میشوند. میگویند: «چل روزهس که اینجا زیری تیغی آفتاب جمع شدیم، یکی نیومد بپرسه چرا جمع شدین؟ ما هر کاری از دستمان بر میاومد انجام دادیم. استونداری رفتیم، رفتیم کفی رودخونه آشبرگ پختیم، رفتیم دری خونه امام جمعه اما هیچکس جوابگومون نبوده است. هفتاد درصد مردم این منطقه شهید دادن، جبهه رفتن، شیمیایی و مجروح شدن و هنوزم بعدی سی سال از جنگ رفته برامون استخون میارن. ما چیز زیادی نیمیخوایم، یه حقابه داشتیم که حقمون بودهس، اینا معلوم کونن. چرا این آب باید زیری سر من بره برای جای دیگه و من خجالت زن و بچهم رو بکشم؟! به کی بگم؟!»میپرسم توقعتان چیست؟ همه فریاد میزنند: «ما آب میخوایم! بابا این آبی که کفِ چاه هست رو سگ و گوسفندامونم نیمیخورن بسکی تلخهس.» کاری از دست من خبرنگار برنمیآید. به آنها گفتهام که گزارشی خواهم نــوشـــت، آری، گــزارشی خـــواهم نوشــت.