این بار نیز برای دیدهبوسی عیدانه بهسوی مامِ اصفهان روان میشدم بااینکه میدانستم که تری و تازگی از خاک شورهبسته مرداب و ساحلهایش رخت بربسته و «تنها 4درصد گاوخونی زنده مانده است.»
بهطورکلی، هرگونه حضور آدمیزاد در طبیعت متضمن گرفتن جان یک موجود است. شاید باور نداشته باشید، اما از وقتیکه آدمی پا به طبیعت میگذارد، بهعمد یا به سهو، اکوسیستم زیستی جانداران ریزودرشت را تا زمانی که از این محیط برود و تا وقتی آسیبهایی که زده جبران بشود، به هم میریزد. به همریختنی که در بسیاری از مواقع فرصت احیا و بازگشت در آن وجود ندارد، مثل شکار بیرویه، خشکسالی، ازبینبردن پوششهای گیاهی و صدالبته مدیریت غلط محیطزیست و منابع آبی. بااینحال، دیدن و نوشتن و بهخاطرسپردن چیزی که در حالِ نیستشدن است، کمترین مسئولیتی است که گاهی بر دوش آدمی سنگینی میکند. به همین خاطر، بیتابانه برای دیدن آنچه از گاوخونی باقیمانده به همراه دوستی بر بال بادهای شرقی از میدان بزرگمهر بهسوی سهراه پینارت و روستاهای یحییآباد و اسپارت و محمدآباد و کاج و… روان شدیم تا به برسیان و جُندان و اژیه و هرند و درنهایت ورزنه و ازآنجا به گاوخونی رسیدیم.
در طول مسیر، بسته به اینکه زمینِ کجا آب بیشتری را در خود ذخیره کرده باشد، گندمزار و یونجهزار و مزارعی دیدیم که پر بود از جوانههای سبزِ سیروپیاز اما نسبت به گذشته چیزی نبود، زیرا مردم محلی میگفتند: «باید زمینهای زراعی در مسیر، همه سبز باشد.» تنها چیزی که در این مسیر بهسرعت و بسیار رشد کرده بود، بنگاههای معاملات زمین و باغ و ویلا و مسکن بود. چیزی که از روستای پینارت آغاز و در ادامه راه کشدار میشد، دلیل آنهم بهوضوح بر درودیوار شهرها و روستاهای در مسیر با شعارهایی که میخواندیم، با رنگ آبی به تصویر کشیده شده بود: «دوشنبههای آبی؛ زایندهرود من کو؟!»
باد با ابرها بازی میکرد
آسمان نیمهابری بود و باد با ابرها بازی میکرد و تصاویر مهیجی میساخت، بهخصوص که نور عصر در پسزمینه آنها رنگِ آبی آسمان را با نارنجی و سرخ و بنفش غروب میآمیخت و با یک حرکت، دوباره آنها را به هم میریخت و نقش دیگری میساخت. در طول راه چندین استخر پرورش ماهی قزلآلا دیدیم که همه زندهفروش بودند. از نزدیکیهای کارخانه فولادسازی برسیان گذشتیم. عصر وقتی بود که رسیدیم. پیش از رسیدن، بوی آب راکد و زُخمِ لجنها و احیانا ماهیهای ریزی که هنوز در مرداب زنده ماندهاند اما به قول راهنمایمان که از مردمان محلی ورزنه بود «هرگز بزرگ نمیشوند و میمیرند» زیر دماغمان زد تا باب آشنایی را گشوده باشد. راهنما میگفت که «بههیچعنوان دست و پرمان را در آب نشوییم، به آب نزنیم، چیزی در آب نگه نداریم و از این آب استفاده نکنیم چون سمی است.» در امتداد نهر مانندی که از گاوخونی مانده حرکت میکردیم تا بهجای دنجی برسیم. جاده خاکی و باریک و پردستانداز و مملو از ماسهبادی بود و کانال خاکی بزرگ و عمیق و درازی در یکسوی آن کنده بودند و به هرچه نگاه میکردی تقریبا خشک بود و سودای آب داشت. چندین خرده عمارت اشرافی هم دیدیم که راهنما میگفت از آنِ خوانین ورزنه بوده و حالا باد و باران آنها را ویرانه کرده و شسته و برده بود و در تاریکروشنای غروب، صورت وهمانگیزی به خود گرفته بودند. دست راستمان زمینهای کشاورزی مجاور گاوخونی بود و دست چپمان باقیمانده نهر مانند گاوخونی و پسازآن، باز زمینهای کشاورزی که کمی از آنها را کشته و باقی در انتظار باران لب به هم میمالیدند. بوی شب میآمد. پوشش گیاهی تنک در کنار آب وامانده از حرکت و کشت زمینهای اطراف مرداب، از گرمای هوا میکاست. گرمایی که از هماکنون (اردیبهشت 1400) غیرقابلتحمل مینمود و خبر از تابستانی سوزان میداد. باد خنک در نیزارهای نیمهسبز و نیمهزرد میپیچید و بهجای آب، آنها را مواج میکرد. درختچههایی که تنهشان شبیه گز و برگچههایشان سوزنی شکل بود بهگلنشسته بودند، آنهم بنفش و صورتی. بوی خاک توی هوا بود و در دوردست، گردبادی به خود میپیچید و ریزگرد به همراه میآورد. غروب، نزدیک ما بود و آنسوترمان خورشید اندکاندک در پشت موجهای مواج ماسههای بادی غرق میشد. همینجاها بود که کمکم نخستین ساکنان گاوخونی به پیشوازمان آمدند: چندین لکلک بزرگجثه با پرهای سپید و سیاه و پاها و نوکهای نارنجی. راهنما جایی را در خم رودخانه نشان داد و گفت: «آن کناره و دنبالهاش جای خوبی برای اتراقکردن است.» رفتیم و رسیدیم و باروبنه را بر زمین نگذاشته، محوِ محیطی شدیم که به ناگاه در آن قرارگرفته بودیم. همهچیز در طیف رنگی از خاکی خاک تا مردگی سبز لجنی و از زردیِ برگچههای خشکشده تا آبی آسمان که داشت به مخملی سیاه مبدل میشد در نوسان بود.
رودِ رفته از چنگ، بیحرکت، وامانده و بهجامانده از وزش بادهای تند برجایمانده بود. جیرجیرکها میخواندند، قورباغهها و وزغها قورقور میکردند، انبوه حشرهها و بهخصوص پشه کوری به سروصورتمان میخوردند و با خردک نسیمی به نقطهای نامعلوم در هوا پرتاب میشدند. دستههای مرغابیهای کوچک شناکنان ردی از خود برآب بهجا میگذاشتند و به میان نیها میرفتند و میآمدند، مثل نقاشیهای آب رنگ ژاپنی. مرغابیهای بزرگتر که معجون رنگهای سبز و بنفش و قهوهای و طیف رنگهای گرمتر داشتند، آنسوتر در پناه نیها سرهایشان را در آب فرومیکردند و پاهای پرهدارشان میرفت به آسمان. گله پرستوها به ناگاه بر سطح آب به پرواز درمیآمدند و حشره شکار میکردند و باز، به آسمان برمیگشتند و شب بهآرامی بر همهجا فرومیافتاد تا نور اندک شعله آتش بر چهرهها بازی کند، درحالیکه ما کیفور دیدن سه عقاب و چهار خرگوش صحرایی هستیم که غروب هنگام، وقتی جیره آبمان ته کشید و به سراغ مردمان محلی میرفتیم، در راه دیدیمشان.
نجوای آب را در گوش ماه شنیدم
جمع و گرد در کنار آتش نشسته و چای آتشی مزمزه میکردم و به صداهایِ شب گاوخونی گوش میسپردم: صدای هوهوی باد در نیزارها و درختچهها، صدای حیواناتی که در شب میجنبیدند و به قول ما آدمها دنده به دنده میشدند، صدای حرکت سریع و کوتاه پروبال مرغابیها در آب، صدای پرواز پرندهای شبزی به دنبال شکار، صدای وزوز حشرات، صدای مرغابیهایی که شاید داشتند خواب میدیدند و کوواک کوواک خاص خودشان را داشتند، صدای جوندههای ریز دندان در اطرافمان و صداهایی که قادر به تشخیصشان نبودم یا اینکه نمیخواستم باور کنم که این صدایِ «گرگِ گاوخونی» است. موجودی خاکستر که جثهای بزرگتر از روباه دارد و به گفته راهنما بهصورت گلهای در همین اطراف زندگی میکند و عصر روز دوم بر فراز تلواسهها میبینیمش! ترسی به خودمان راه نمیدهیم که اگر بدهیم هم راه به جایی نمیبریم. اینجا در شب تا کیلومترها از آدمیزادگان دوریم، موبایل خط نمیدهد و چارهای جز همزیستی با طبیعت وجود ندارد: یا خورده میشوی و یا میخوری؛ برای همین باید به آسمان نگاه کرد. آسمانی که تقریبا در کمال تاریکی خفته و ماه و ستارههایش تا صبح بیدارند. باورکردنی نیست که آدم میتواند زیر آسمان گاوخونی اینهمه ستاره ببیند. محشر است. آلودگی نوریِ سمتِ ورزنه در فاصله بسیار بسیار دوری از ما قرار دارد. آسمان به دو قسمت تیره و روشن تقسیمشده و خطوط محیطی ساختمانهایی در دوردست، میان تاریکی پیداست. پشهبندی آماده کردهایم و حوالی پگاه که ستاره صبح پدیدار میشود، در کمال کیف و خستگی از هوش میرویم و مثل سنگ میخوابیم، درحالیکه حشرهها از سر و کولمان بالا میروند.
سپیده سر زد، به تماشا نشستم
آفتاب بالاخره کار خودش را میکند. اشعههای طلایی بیدارمان میکنند. بوی رطوبت و صدای پرندگان و حیوانات حالا زیر آفتاب روشنِ روز مثل صدای دالبی در گوشهایم پخش میشود. پیش از صرف صبحانه با هیجانی کودکانه به جستوجو و کشفِ محیط میروم. در یک سهراهی قرار داریم: نوک مثلث کویر ورزنه است و بیخش مرداب و پوشش گیاهی و جانورانش. مرزی باریک و جالب که دو اقلیم نیمه بیابانی و کویری را به هم پیوند میدهد، اما در حال ازبینرفتن و نابودشدن است. زمین از بارشهای چند روز گذشته خیس و خشک است. زمین اطراف مرداب نمکی است و شورهزده. نیمه نرم است و تشخیص جاپای جانوران مختلف در آن کار راحتی است. لبِ ساحل، جای پای لکلکها و مرغهای سهانگشتی در کمال ظرافت پیداست و مشخص است که مرغابیها هرگز به ساحل نمیآیند. آبگیرهای بسیار کوچک فراوانی هم اینجاوآنجا هست. پوشش گیاهی تنک و نیهای خشکشده و مرتعها که بر خاک بهسوی ساحل پیشروی کردهاند، نشان از چگونگی روند خشکیدن باتلاق دارند. حیوانات یا لااقل پرندگان ترسی از انسان ندارند، یعنی آنها با حضور آدمیزاد بیگانه نیستند. جاپای حیوانات دو سمی جابهجا بر گلهای سلهبسته دیده میشود و در ادامه فضولات آنها پیداست. عدهای از این حیوانات گلههای گوسفند و بز محلیها هستند و برخی دیگر شبیه اینها نیستند. برای جمعکردن هیزم زمین را خوب نگاه میکنم و متوجه تونلی در میان درختچهها میشوم. جاپاهای پنجهای شکلی هم میبینم که با جاپای روباه متفاوت است، به گربهسانی میخورد که نمیشناسمش. جایی فضله روباه میبینم. در یکی دو وعده وقتی در چادر هستیم تا نزدیک آتش میآید و عملیات تجسسش را انجام میدهد. سری هم به تخممرغها و نان و پنیری که بیرون در سایه درختچهای گذاشتهایم میزند. زیباست و بازیگوش. میبینیم که چطور با تخممرغهای روی زمینبازی میکند و سپس با یک گاز ترتیبش را میدهد؛ نامردی نمیکند و کیسه تخممرغ را با خود میبرد. همچنان هیزم جمع میکنم و به فرایند جالب رشد و بالیدن و خشکیدن و پوسیدن و به خاک پیوستن درختچهها نگاه میکنم.
آشغال به میزان بسیار اندکی دیده میشود: چندین بطری آبمعدنی و سفره پلاستیکی که از فرط آفتابخوردگی و غلظت بالای املاحِ موجود در اینجا در مرز فروپاشی قرار دارند. دستآخر جمعشان میکنیم. توی همین جستوجوهاست که متأسفانه تا دلتان بخواهد پوکه فشنگ شکاری پیدا میکنم. به محلیها میگفتم شما از این پرندههــــــا هم شکـــــــار میکنیـــــــد؟ گفتند: «میزنیم اما دلمان نمیآید بخوریمشان.» انگار که تفریح است. یک پاترول سفید هم تا وقتی آنجاییم چند باری میآید و آمارمان را میگیرد. به نظرمان باید از محیطزیست باشد اما جلو نمیآید چون مشخص است که از شهر برای شکار نیامدهایم؛ اما به چشم خود میبینیم که از آنهمه عظمت، چیزی جز جویی پرلجن باقی نمانده است!