«میم» دبستانی بود. مادرش زمان زیادی سر کار بود یا به ماموریت میرفت. پدرش هم همین طور. میم و خواهرهای دوقلویش که چهار سال از او بزرگتر بودند، در خانه تنها میماندند. راه کار مادر برای این مواقع، کمک گرفتن از برادرزادههایش بود. دو پسر که از آنها ده دوازده سالی بزرگتر بودند و مادر مثل چشمانش به آنها اعتماد داشت. «الف»، پسردایی کوچکتر بسیار به میم نزدیک میشد. شبهای زیادی به تخت او میرفت تا پیش هم بخوابند. پس از مدتی میم احساس کرد الف بیش از حد عادی و پسردایی بودن او را به آغوش میکشد و لمس میکند. لمسها بیشتر شد و میم دبستانی که حتی تصوری نداشت که این کارها چه معنایی دارد، تنها اذیت میشد و از ترس آنکه برخورد مناسبی از اطرافیان نبیند (چون الف بسیار برای همه عزیز بود)، به هیچ کس چیزی نمیگفت.