فکر کنم همهمان خوب افتاده بودیم نه؟
ما را حسابی دید دیگر؟ بگذار آن کوفیه را مرتب کنم! حسابی خاک نشسته رویش.
اسلحهها به آسمان بالا بود. مرد و زن سوار بر وانت تویوتای حاج علی لشکری بودیم. تو، توی آن عملیات نبودی سلیمه. گمانم آقا رضا فرستاده بودت شهدا را کفن کنید. اسم آن شهدا را چی میشود گذاشت؟ هیچی!
«دوازدهسالگی» برایش میشود شروع راه! از همان روزی که توی انشایش از شغل آیندهاش مینویسد که میخواهد طلبه شود و معلمش میگوید شغلی بهتر از مفتخوری سراغ نداشتی! انگار میل واشتیاقش برای معممشدن بیشتر میشود و خیلی زود سر از مدرسه «جد بزرگ» و «صدر» اصفهان درمیآورد و سالهای بعد هم به مدارس حوزه علمیه قم میرسد.