هنوز مزه تلخ آن لحظات خوفورجا اردیبهشت در خاطرمان است. آن موقعی که از هر سو خبری میآمد و معلوم نبود سرنوشت آن بالگرد ریاستجمهوری چطور شده است؟ تا اینکه خبر اعلام شد، ایران سیاهپوش شد و مردم به خیابانها آمدند.
حاجآقا!هارداسان؟! من از هجوم ابرهای سیلآسا باید میفهمیدم! ناباورانه قلم در دست میگیرم؛ اما واژهها هم بغض کردهاند و نوشته نمیشوند.
خبر کوتاه بود و دلهرهآور: «بالگرد حامل رئیسجمهور و همراهان دچار سانحه شد.» ملت ایران دست به دعا برداشت؛ اما درنهایت شکیبایی ساعتهای سخت انتظار به بیقراری هجران مبدل شد و ایران در غم و اندوه فرورفت.
پتو را میکشم روی سرم و میگذارم اشکها راحت قُل بخورند توی کاسه چشمانم. مثل تمام آن شبهای ۱۴ خرداد که بابا یک مینیبوس کرایه میکرد و میرفت تهران.
پنجشنبه سوم خرداد، چهار روز بعد از سانحه هوایی هلیکوپتر رئیسجمهور و همراهان ایشان بود که زن و مرد، پیر و جوان و دختر و پسر از قشرهای گوناگون و شهرها و نقاط مختلف استان اصفهان، خود را به شهر نجفآباد رساندند تا در مراسم وداع با پیکر مطهر شهید خلبان دریانوش، از شهدای این سانحه هوایی شرکت کنند و حماسهای دیگر رقم بزنند.
ساعت پنج عصر سیام اردیبهشت. مادر زنگ میزند. گوشی تلفن را برمیدارم و طبق معمول سلام و احوالپرسی پرنشاطی تحویل مادر میدهم. مادر اما ناراحت است.
17 ساعت بیم و امید؛ بیم از مواجهشدن با اتفاقی که نباید بیفتد و امید به رخدادن یک معجزه! همه ساعتهایی که هرکدامشان برای امدادگران شاید بهاندازه یک سال طول کشیده است و سختی کار آنها را چندبرابر کرده.
ظهر روز گذشته بالگرد حامل آیتالله سید ابراهیم رئیسی، رئیسجمهور کشورمان، به همراه چند تن دیگر از همراهان ایشان در مسیر بازگشت از استان آذربایجان شرقی در «جنگل دیزمار» در محدوده عمومی بین ورزقان و جلفا دچار سانحه شد.