تابستانهای اتاقم معروف است به «منطقه عسلویه». شب و روزش فرقی ندارد. کافی است پایت برسد به دم در اتاق. شرجیبودن هوا میزند توی صورتت و پرتت میکند کنار مشعلهای برافروخته شهر عسلویه. سالها هرچه به والدینم اصرار میکردم که یک سیستم خنک کننده در این اتاق نصب کنید، با خنده و مسخرهبازی حرف دلشان را میزدند که: «دیگه معلوم نیست سال دیگه توی این خونه باشی که! شاید زمستون نرسیده خونه شوهری! پس نمیصرفه برا اتاقت کولر خرید!» اگر هم میخواستند مراعاتم را بکنند و حس سرراهی بودن یا زیادی بودن در آن خانه را به من ندهند کمآبی را بهانه میکردند و میگفتند همین که یک کولر در این خانه کار میکند، کافیست و نباید بیشتر از این آب مصرف کرد.