شب بود. باران نمنم میبارید و قلبم رعدوبرق میزد. خواب بودم یا بیدار؟ نمیدانم! زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازهها، رنگی میشدند و نفسهای بهشمارهافتادهام را میشمردم.