میدانید چه شد؟ اصلا من قرار بود که «نرگس» باشم ؛ اما وقتی که عمو دسته گل نرگس را به پدرم داد و اسم بچه را پرسید ، همه چیز عوض شد .
لبخندت خیلی دوستداشتنی است؛ حتی توی عکس هم مهربانی از یادش نمیرود! هی نگاهت میکنم و هربار خط میزنم روی واژههایی که ذهنم را پر میکنند …
فکر کنم همهمان خوب افتاده بودیم نه؟
ما را حسابی دید دیگر؟ بگذار آن کوفیه را مرتب کنم! حسابی خاک نشسته رویش.
میدانید؛ چشمانتظاری خیلی سخت است! شاید همین الان یک دنیا اندوه با خواندن این جمله روی دلهایتان بنشیند. اصلا وقتی قرار است منتظر بمانی، دلشورهات دوچندان میشود، عرق سرد پیشانیات را میپوشاند و دنبال دستآویزی هستی که روی زمین نگهت دارد.
چندماه بعد از دلتنگی زیاد راهی مشهد شدم. صبح زود موقع اذان به سمت حرم راه افتادم.