صدای رجزخوانی «اسمع اسمع یا صهیون» از فاصله دورتری از ورودی گلستانشهدای اصفهان به گوش میرسد. مصرع بعد را زمزمه میکنم: «لشکریان حزبالله ماشاءالله/ سربازان روحالله نصر من الله».
صفحه گوشی روشن شد و پشتبندش هشدار قبل از اذان که الله الله الله، طنین انداخت توی اتاق. ساعت هفت قرار داشتم و باید مطمئن میشدم که دقیقه ۹۰ لغو نشده باشد.
« [حاج احمد کاظمی میگفت: اول خودتان را آماده کنید. خودتان را آماده بکنید یعنی چی؟ یعنی یک شهید خرازی باشید، یعنی یک شهید باکری باشید. دلتان را گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید. این پیچ و خم دنیا انسان را به باتلاق میبرد و گرفتار میکند. از آن هم نمیشود نجات پیدا کرد.]»
ذکر میپیچد توی لبهایش، دعا رخنه میکند در وجودش، هوای کربلا غوغا به پا میکند در دلش و راه میرساند او را به غرب و جنوب و به شهدا.
اسم روستای درهبید را از چند سال پیش شنیده بودم، اسمی که تنها با یک تکجمله و دقایقی از مستند روایت فتح شهید آوینی برایم یادآوری میشد.
آذرماه بود که چشممان به بنرهایی در سطح شهر با عنوان «24هزار و من» افتاد و توجهها را به خود جلب کرد.
انتهای گلستان شهدای اصفهان، همانجا که شهدای عملیات کربلای ۵ در کنار فرماندهشان آرام گرفتهاند، از پر رفتوآمدترین مکانهاست.
«مهربانی»؛ این کلمه، جواب دختر بود به پرسش گزارشگر که از او پرسید: «با آوردن نام حاجقاسم، چه چیزی به ذهنتان میآید؟» و حالا امروزی که ما، دختران حاجقاسم، در اصفهان دور هم جمع شدیم، برف میبارد.
«انگار فرشتههای آسمانی دورش حلقه زدهاند»، «پدر در خونه مثل کوه میمونه». پدر… غرق خواندن کامنتهای کاربران درباره «حاج قاسم» بودم؛ همان کامنتهای روزهای اول شهادت سردار سلیمانی.
سوار بیآرتی شدیم. رگبار سرفههایش شروع شد. چادرش را کشید روی صورتش و پشت سر هم سرفه کرد. آبمعدنی را گرفتم سمتش.
دلم نمیخواست بروم کرمان. حال مسافرت نداشتم. آن هم با اتوبوس، آن هم بدون رفقای خودم. با دو نفر آشنای نویسنده دور که فقط سلام و علیک باهاشان داشتم. اما باز مسئول برنامه زنگ زد و گفت: یه کاری کن که بری.
از آن شب که آههایمان کش آمدند و قد حرفهایمان کوتاه شد،