اواخر تابستان سال ۷۷ یا ۷۸ بود که در جمعی داستان کوتاهم را خواندم. وقتی خداحافظی میکردیم، احمد اخوت که تازه داشتم میدیدمش، با همان آرامش و احتیاط خاص خودش پیش آمد و خواست داستان را به او بدهم تا در تحریریه زندهرود بخواند. گفت: «ولی من فقط یک رأی دارم ها!» جملهای که بعدتر، وقتی خودم عضو گروه تحریریه شدم، فهمیدم مهمترین جملهای است که باید گفت. چند روز گذشت و محمد کلباسی به خانهمان تلفن کرد. دقیق یادم نیست چه گفتند و چه گفتم. پسرکم روی پایم داشت وول میخورد و من هم منتظر بودم بگویند چه نقدهایی بر داستان رفته و اینکه حالا باید بازنویسی کنم یا نه، خلاص.