تا روزهای آخرینِ کودکیام خدا را بینزاع خاصی پذیرفته بودم؛ اما گذاشته بودم توی همان عرش و کتاب خاکخورده گوشه طاقچه بماند و زیاد در امورم دخلش نمیدادم و بهجاش «ناجی» را گذاشته بودم.