از کلینیک که بیرون میزنم، یک راست میروم آمادگاه، چهارباغ، پارک شهید رجایی و به عادت هر دوشنبه، رها میشوم روی چمنها، روبهروی عمارت هشتبهشت و زیرچشمی آدمهای ساعت هفت عصر را میپایم! دهه هشتادیها! نوجوانهای جسوری که با هیچ قاعدهای جز قواعد شخصیشان متقاعد نمیشوند. سبک زندگی خاص خودشان را دارند. تیپ خودشان را، ادبیات و زبان و سرگرمیهای خودشان را و به نظرم میرسد فاصلهی آنها با منی که تنها یک دهه ازشان بزرگترم، حداقل در ظاهر، از زمین تا آسمان است. بعد یاد نوجوانی خودم میافتم و دغدغههای تر و تمیز آن روزهایم که برای بیستوپنج صدم کسری نمره مدرسه را به هم میریختم! میرفتم کلاس زبان و موسیقی و نویسندگی. یکریز مینوشتم و میخواستم اولین نوبلیست ادبیات ایران باشم. حتما نوجوانهای امروز هم از این دست آرزوها دارند. میدانم که دارند. وقتی به کلینیک میآیند، اصلیترین سوالی که ازشان میپرسم، همین است: «هدفت چیه و چه سرگرمیهایی داری؟»
تیپ سر تا پا مشکی، شلوارهایی که پایینشان کش دارند تا خالکوبی روی ساق پا مشخص باشد، مدل و رنگ موهایی که باعث میشوند هر رگذری سرش را برگرداند و دوباره به آنها نگاه بیندازد، حرف زدن با صدای بلند، سیگار کشیدن، رهایی و بیتوجهی به اطراف، همه اینها مشخصات نوجوانانی است که این روزها پاتوق اصلیشان بهغیر از خیابان چهارباغ، ارگ جهاننما است. از آنجایی که این ساختمان، مغازه و واحدهای تجاری دارد به سراغ مغازهداران آنجا رفتیم تا نظر آنها را درمورد حضور این نوجوانان بدانیم.