قلبش آمده بود توی دهانش… صدای نفسهای بلندش، گوشش را پرکرده بود. خداخدا میکرد زودتر برسد. بیقراری امانش را بریده بود. دستهایش را توی هم مچاله کرده بود و همینطور به هم میکشید. چشمش به در بیمارستان که افتاد، خودش را بهسرعت از ماشین گذاشت پایین.