کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم.
نوجوان که بودم، زندگی رنگ و بوی دیگری داشت. ایام اعتکاف که میشد، کولهبارم را جمع میکردم و راهی مسجد میشدم؛ آنهم عموما مسجدی که به خانهمان نزدیک باشد، تا بتوانم در پایان هر روز یکی دونفر از اعضای خانوادهام را ببینم.
آقای امام علی، حالا که دلم پر کشید تا برایت بنویسم، یادم آمد من فقط یه نقطه سیاه در دستگاهت هستم که دلش بالبال میزند سرت را بچرخانی و فقط رد نگاهت به من بخورد و همین برای همه زندگانیام کفایت کند.
من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.
خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گلهبهگله سوراخهایی برای کفترها، عین تخممرغ خیلی گندهای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت.
شلهزردها را توی ظرفهای یکبارمصرف ریختم تا بلکه زودتر سرد شود. به بلورخانم قول داده بودم که برای جشن امشب، پذیرایی از دخترها و خانوادههایشان با من.
مادریکردن سخت است؛ بهخصوص در عصر و زمانه کنونی و بهخصوصتر برای دختران. وقتی از همان اول باید حواست به دخترت باشد که در پارک و تاکسی و فروشگاه با غریبهها زیاد صمیمی نشود، چه نوع لباسی انتخاب کنی که حریم و حیایش حفظ شود …
انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده میشدند؛ به مقصدی که هنوز نمیدانستم کجاست. گرمای آفتاب اسفند، تند نبود؛ اما چشمانم میسوخت. اولین قطره اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند؛ مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد.
همهچیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان بهخاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.
راز رابطه کشفحجابکردن حجاباستایلها با افزایش عدد فالوورشان در چیست؟ در این گزارش به درست یا غلط بودن تبدیل حجاب به استایل و پشتپرده سود مالی فعالیت بلاگرها میپردازیم.