از جبهه که برای مرخصی میآمد، به بچههای مسجد هم سر میزد. «مسجد ولیعصر» از پایگاههای بسیج خیابان پروین بود که نیروهای زیادی را برای اعزام به جبهه آماده میکرد.
آن روز که تابوتهای مطهر شهدای عملیات محرم روی دستهای مردم بهسمت گلستانشهدا میرفت، شاید کسی به این فکر نمیکرد که چه ساعتها و لحظههای سختی گذشته است تا یکیک این شهدا از آب گرفته شوند.
خبرنگار روزنامه اطلاعات که آن لحظه در منطقه حضورداشته است، خبر شهادت احمدرضا را اینطور مینویسد: «وقتی این جوان تیر خورد و افتاد، سرش را روی زانویم گذاشتم. جملهای که او در لحظههای پایانی زندگیاش گفت، این بود: «من خدا را دیدم… .»
«در رو که باز کردم سراغ تو رو گرفت. چرا این هفته نیومده سر خاک من؟ مامان کجاس؟» گفتم: «یه ماچ بده تا بگم!» صورتش را جلو آورد. نمیدانم صورتش را بوسیدم یا نه؛ اما همین که گفتم تکیه شهدا دیگر حسین را جلوی رویم ندیدم.