صدای جاندار و جاافتادهاش را برای اولین بار آن هم از پشت تلفن و از چهارصد کیلومتری اصفهان، با این جمله میشنوم: «محمد نخستین هستم؛ از بسیجیهایی که اول جنگ به جبهه رفتند.» میگوید یک ماه اول جنگ را به فرمان امام در جبهه مهران بوده است؛ در «کنجانچم».
خانه پدری بودم. صدای شلیک گلوله خیلی نزدیک بود. پلهها را دوتایکی دویدم تا برسم به پنجره راهپله. پنجره را که باز کردم سه تن سرباز مسلح دیدم که به یک شهروند دیگر شلیک کردند.
سروته کوچهها یکی شده بود.فاطو کوچهها را یکنفس دویده بود. اصلا مگر کوچهای هم مانده بود؟ نخلها اما کمرراست ایستاده بودند. شاید میخواستند ثابت کنند هنوز هم شهرشان سرپاست.