مامان فاطی امروز صبح شلهزرد گذاشت، خودش را زیبا کرد و گفت: «وقتی قرار است مهمان بزرگ برای آدم بیاید، باید رنگ به رو بگیرد تا نکند دل مهمان با دیدنش بگیرد.» چادرش را دور قدش پیچید و در دیگ را برداشت.
بسته نان میکادوی توی کمد، مرا با خودش برد به بیستوهفتهشت سال پیش؛ وقتی که ۹ ساله بودم. زندگی وارد مرحله عجیبی شده بود و همهچیز برایم تازگی داشت.