زبان شکرین و قندبار فارسی سرشار از داستانهای اسطورهای، عامیانه و کوچهبازاری است که سالیان دراز در قلب و خاطر ریشسفیدان و گیسوسفیدان ایرانزمین جا خوش کردند و پناه جستند تا سرانجام روزی و روزگاری به روی کاغذ بیایند و این بار بهجای داستانی شنیدنی و گوارا، در قالب کتابی خواندنی و شیرین به دست نسلهای بعد برسند.
«مدینهایست عظیمه از شهرهای مشهور. از هر جنس خوبیها را جامع، پاکی خاک و صفای هوا و عذوبت ماء و صحت ابدان و حسن صورت و حذاقت در هر علم و صناعت. بهمرتبهای که گویند که هرچه استادان اصفهان در تحسین آن کوشند، اهل صناعت جمیع بلاد از راستکردن مثل آن عاجز آیند.»
مطهره شیرانی متولد سال 1367 در اصفهان، از داستاننویسان جوان شهر گنبدهای فیروزهای است. او در سال 1388 در دوره آموزشی داستان کوتاه با تدریس بهزاد دانشگر شرکت کرد و از سال 1392 قدمهایش را محکمتر از همیشه در دنیای نویسندگی گذاشت.
چرا بیشتر فیلمسازان دنبال روایتِ قصه خود در زمان گذشتهاند؟ با دیدن فیلمهای جشنواره امسال شاید این پرسش برای شما هم پیشآمده باشد که چرا داستان بیشتر فیلمها در زمان گذشته رقم خورده است و ما شاهد فیلمهایی در دهههای گذشتهایم.
اختتامیه چهارمین دوره از جشنواره شعر و داستان «شهر من» با حضور هیئت داوران و هیئت انتخاب جشنواره، مسئولان سازمان مدیریت شهری، کمال حیدری، میثم بکتاشیان و روحالله فرشادفر، مسئولان سازمان فرهنگیتفریحی شهرداری اصفهان، تنی چند از اهالی قلم استان و کشور و برگزیدگان این جشنواره پنجشنبه 7 دی در کتابخانه مرکزی شهرداری اصفهان برگزار شد.
در سالهای اخیر و با ظهور رسانههای ارتباط جمعی و کمرنگشدن ارتباط میان افراد خانواده، این رسم شیرین کهن به فراموشی سپرده شده و قصهگویی از ارتباطی دوطرفه تبدیل به کاری یکطرفه شده و افراد صرفا از طریق کتابها و پادکستها و رسانهها قصههای موردعلاقهشان را انتخاب میکنند. این بهخودیخود ایرادی ندارد و پسندیده نیز هست؛ اما کمرنگ شدن ارتباطات دوطرفه بین نسلها که قصهگویی یکی از ابزارهای مؤثرش بود، آسیبهایی را نیز به دنبال دارد.
جمله «چقدر زود دیر میشود»، هیچوقت کلیشهای نمیشود. داشت برای خودش راه میرفت و به زبان مخصوص خودش با مداح همخوانی میکرد، سینه میزد و میرفت. برایش فرش سبز پهن کرده بودند.
با نگاهش انگاری عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.
حالا نهفقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته هم میخندید. به غمهای انباشته روی هم، به غزهای که خالی از دیوار بود، میخندید.
چادر مشکی را از روی بند توی حیاط برداشت. رفت سمت شیر آب کنار دیوار سیمانی. خم شد و سعی کرد سرپیچ شیر را بچرخاند. کاملا سفت و یخزده بود. دوباره انگشتانش را دور سرپیچ محکم کرد. فایده نداشت.
چانههای خمیر را با دست باز و روی ساج پهن میکرد. زیر لب ذکر میگفت. چشمهایش را که از دود تنور میسوخت، روی هم فشار میداد.
با شنیدن آهنگ هشدار تلفن همراهم بهسختی چشم میگشایم. ساعت را که نگاه میکنم، متوجه میشوم هنوز تا اذان صبح ۳۰ دقیقه زمان باقی است و آهنگ هشدار را بهاشتباه تنظیم کردهام. پلکهایم را رویهم فشار میدهم تا بخوابم؛ اما تلنگری خواب را از سرم میپراند.