باد به آرامی جابهجایم میکرد. راستش را بخواهید، از زمان شروع سفرم از اقیانوس هند زمان زیادی نمیگذشت. همین دیروز با پیوستن قطرات جدیدی، بالاخره تبدیل به یک ابر بالغ شدم. حالا میتوانستم بهتنهایی سفر کنم و دنیای شگفتانگیز را نظارهگر باشم. همینطور که اوج میگرفتم و از فلات تبت دور میشدم، ناگهان صدایی شنیدم. صدای گریه! از درون خرابهای میآمد. چشمان آبیام را تیز کردم و مادری را دیدم. کیف مدرسهای در دست داشت. چادر سیاهرنگش به خاطر نشستن روی آجرهای تکهتکهشده، خاکی شده بود. بلندبلند نام دخترش را صدا میزند. افراد دیگری نیز آنجا ایستاده بودند. سرهایشان پایین بود.