«به نظرم حالا که بچهها دارند توی اتاق حرفهاشون رو میزنند، ما یه صحبت جدیتری درباره مهریه و بقیه چیزها داشته باشیم.»
سرور خانم بشقاب پر از آشغال میوه را برد توی آشپزخانه و یکی دیگر از روی میز وسط هال، گذاشت جلوی آقا شهریار.
مینوخانم آه بلندی کشید و گفت: «مادر خدابیامرزم همیشه میگفت…؛» بعد نگاه کرد به نگار خانم و منــتظر ماند تا خــدابیامرزیگــفتنــش را بشـــنود.
سوسن خانم خداخدا میکرد برای یک ساعت هم که شده، آقا خسرو نخواهد در مورد سیاست و فرهنگ و اقتصاد و اجتماع و ورزش و قس علی هذای دنیا، سخنرانی کند.
مژگان خانم بین عطسهکردن و نکردن مانده بود. هر بار، یکیدو ثانیه، چشمانش شبیه یکی از همشهریان جومونگ، ریز میشد، تا دم عطسه میرفت و برمیگشت.
دل توی دل سحرخانم نبود تا دختری که پسر شاخ شمشادش، الی ماشاءالله، تعریف او را کرده بود ببیند. دقیقا از فردای روزی که لاله بهعنوان دانشجوی مهمان به دانشگاه مجید رفته بود، تیرِ غیبی عشقش، طوری رفته بود در قلب مجید که از آن طرف زده بود بیرون. روز و ساعت و دقیقهای نبود […]
سعیدخان همچنان شلوارش را باد میزد تا به خیال خام خودش، عوارض سوختگی را کم کند. هیچگاه فکرش را نمیکرد که قضیه برگرداندن سینی چای در خواستگاریها، واقعا اتفاق بیفتد. بارهاوبارها این صحنه را در سریالها دیده بود و همیشه در کسوت منتقد فیلم، به آن ایراد گرفته و میگرفت که «چقدر مسخره و تکراری». […]