“خوجه حکم” متنی است که در سال 1957 زمانی که فیلمهای سینمایی رنگی تازه ابداع شده بودند، به دلیل کمبود بودجه در نسخه سیاه و سفید روی پرده سینما رفت و به همین دلیل شکست تجاری خورد، اما هنوز پس از شصت و پنج سال چنان قدرتی در پردازش درام دارد که مخاطب را تا لحظه پایان بندی روی صندلی اش میخکوب نگه میدارد و این همان چالشی است که بهزاد سیفی و گروه همراهش به خوبی از عهده آن برآمده اند.
ما صورتهای آنها را نمیبینیم. نه به این دلیل که دیگر صورتی ندارند، یا اینکه کلاههای بزرگ شنلهای سنگین، تمامی صورتشان را پوشانده است؛ بلکه به این دلیل که افرادی، درزمانی تصمیم داشتهاند این صورتها را از دفتر تاریخ پاک کنند. غافل از اینکه جنگها پایان مییابد، هیاهوی پرآوازه قدرتهای پوشالی اُفول میکند و ماه، کمکم از پشت ابر بیرون میزند. این برگ برندهای است که تاریخ، از ورای عبور زمان، همیشه در چَنته دارد و آن را در پردهبرداری از چهره «ناشناس شماره 12» برای نظاره گران و بازماندگان، رو میکند.
اول شخص مفرد، نام نمایشی است که در فضایی متفاوت از دیگر آثار اخیر کارگردان این اثر، ساختهوپرداخته شده است. اگرچه امید نیاز، نویسنده و کارگردان نمایش، در این اجرا نیز بهمانند « آتروپین» و « سبوط» به سراغ دردهای بیپاسخمانده بشری رفته و مخاطب را در معرض طرح سؤالی بنیادین قرار داده است، اما تفاوت این تئاتر با کارهای گذشته، آنجاست که در «اول شخص مفرد» بهمانند نام نمایش، تنها یک نفر روی صحنهای کوچک که تمام زندگی اوست، ظاهر میشود. درواقع مخاطب با یک گروه بزرگ نمایشی و عوامل پرتعداد اجرایی بر روی صحنه و پشتصحنه، آن چنانکه در «سبوط» یا «کوران» مواجه بود، روبهرو نمیشود.
در اولین مواجهه با نمایش « یک اتفاق ساده در یک زندگی بینهایت معمولی »، تجربهای متفاوت برای مخاطب تئاتر رقم میخورد. چراکه با پیش روی پردههای نمایش آنچنانکه داستان جلو میرود، تعلیق به اوج خود میرسد و زمان گرهگشایی فرامیرسد، تماشاگر نیز از جایگاه خود خارجشده و در جایگاه هیئت منصفه مینشیند. درواقع تماشاگر، در هجوم نفسگیر دیالوگهای پرده اول، از واقعه برهم زننده نظم اولیه درام آگاه میشود و همچون قهرمان بیپناه تراژدی، در مسیر تغییر قرار میگیرد تا به وضعیت ثانویه دست یابد. این ترفندی است که گروه نمایشی زاوش، با چیدمان جایگاه تماشاگران در دو سوی صحنه به کار میبندد تا بیشترین اصطکاک میان حس مخاطب و رویداد تئاتر رخ دهد.
«نه، نیامده بودم. ما توی صحرا بودهایم، حالا این بیآبی ما را به اینجا کشانده است. اگر آب باشد، حقیقتا تئاتر و فیلمِ ما همانجاست، توی صحراست.» این پاسخ موجز و قانعکنندهای بود که مرد کشاورز به من داد در پاسخ پرسشی که «آیا تا به حال به تماشای تئاتر آمده بودید؟»
رنگهای سیاه، سفید و خاکستری، بازی نور و سایه، موسیقی شرقی با پسزمینه صدای ریزش قطرات آب، ظهور ناگهانی شخصیت از دل تاریکی و غافلگیری تماشاگر، نقاب بر چهره یا «شیته» که از عناصر فرمیک تئاتر «نوی ژاپنی»(noh ) است و البته بادبزن، از همان بادبزنهای آشنای تاشونده، عناصرمختلف صحنه تئاتر سنتی است که همگی در نمایش «بانو آئویی» به کارگردانی فاطمه بختیار، به خوبی اجرا شدهاند تا او را در پرداختن به اهداف فرمیک نمایشنامه، یاری رسانند.
از سال 1939 میلادی که برتولت برشت آلمانی نمایشنامه «ننه دلاور و فرزندان او» را نوشت و به سال 1941 اولین اجرای آن در زوریخ به روی صحنه رفت، تا 1949 که پس از توقفی چند ساله به دلیل جنگ جهانی دوم، با نظارت خود برشت و با بازی همسرش «هلنه وایگل» در نقش ننه دلاور، بار دیگر اجرای نمایش در «تئاتر آلمان» برلن از سر گرفته شد و تا بعدتر از آن، یعنی هشتاد و دو سال بعد، در امروز که نمایش ننه دلاور بارها و بارها در سراسر جهان و به زبانهای مختلف اجرا شده است، هیچکدام از ننه دلاورهای ساخته و پرداخته شده با نسخه «ننه دلاور به روایت دلاور سیساله» نمیتواند برابری کند.
در نوشتار قبلی، به مهرماه 1313 هجری شمسی سفر کرده و در صفحات اخگر، روزنامه محلی اصفهان در آن روزگار، اخبار مربوط به یک رویداد مهم فرهنگی در ایران و جهان را دنبال کردیم. رویدادی با نام «جشن هزاره فردوسی» که در هزارمین سالگرد تولد این شاعر بزرگ پارسیگوی، به مرکزیت ایران و همزمان در دیگر نقاط جهان، به وقوع پیوست. اکنون ادامه سفر را پی میگیریم تا به مهرماه 1313 برگردیم و چگونگی برگزاری این جشن در اصفهان را به تماشا بنشینیم:
در مهرماه 1313 خورشیدی، یکی از مهمترین رویدادهای فرهنگی قرن در جهان و بهخصوص در محدوده جغرافیایی فارسی زبانان، به عرصه وقوع پیوست. این رویداد فرهنگی، متعلق به قرن 14 خورشیدی بوده است. قرنی که ما، تحویلگیرندگان سال 1400 شمسی، امسال با آن خداحافظی کردیم و ورود به قرن 15 خورشیدی را جشن گرفتیم. اما از برگزاری این رویداد فرهنگی در ایران و چگونگی بازتاب آن در روزنامه اخگر بشنویم:
احتمالا آن چکمهپوش با شنل سیاه بر دوش که در گرگومیش خاکستری پیش از غروب یکی از روزهای شهریور 20، در بیشهزارهای ساحل زایندهرود دیده شده بود که بهآرامی قدم میزد و در سیاهی شب گم شد، رضاخان نبود. آن مردمی هم که او را دیده بودند، رضاخان را ندیده بودند، کسی شبیه خودشان را دیده بودند که کمی هم شبیه رضاخان بود. شایعاتی که در میان مردم اصفهان دهان به دهان میگشت، تنها تا پیش از این اطلاعیه کوتاه در روزنامه اخگر، شایعه بود و پس از آن دیگر خیلیها به دنبال آن چکمهپوش میگشتند. اطلاعیه از این قرار بود:
کسی نمیداند در آن بعد از ظهر غبارآلود پنجم شهریور 1320 که هیئت دولت وقت ایران استعفا داد و محمد علی فروغی برای سومین بار نخستوزیر رضا شاه شد، آیا فروغی میدانست که 20 روز بعد همراه ولیعهد برای ادای سوگند پادشاهی به مجلس خواهد آمد؟ و رضا میرپنج را که زمانی در 21 سال قبل در پایان جنگ جهانی اول برای ادای همین سوگند همراهی کرده بود، حالا، دو سال پس از شروع جنگ جهانی دوم، برای خروج از کشور تبعید بدرقه خواهد کرد؟ پاسخ این سؤال در جایی از دفتر تاریخ نیامده و تاریخ هیچگاه با بازماندگانش صادق نبوده است.
دوشنبه 10 شهریور ماه 1320
اعلامیه ستاد لشگر 13 اصفهان
برای روشن نمودن ذهن مردم از اراجیف شایعه در شهر، به عموم اهالی اعلام میشود که اعلیحضرت همایون شاهنشاهی ارواحنا فداه در تهران تشریف داشته و اوامر ستاد ارتش کما فی السابق به وسیله تیمسار سرلشکر ضرغامی، روزانه مرتبا به ستاد لشگر 13 اصفهان واصل و نظم و آرامش کامل در تهران حکمفرماست.