چند سال پیش تاریک و خسته از دنیای رمانهای مدرن و پستمدرنِ ترجمه یا تألیفشده، هراسان از اومانیسم و همه ایسمهای ادبیات داستانی با ابژهای روبهرو شدم که فلسفه زندگی را به شیوهای هنرمندانه بدون هرگونه ملال و اجبار به روحم وارد کرد. باید بگویم که دوباره متولد شدم. به گونهای غریزی، جهانی ماورا، در دستان مردی با تخیلی از عالم مُثل شگفتزدهام کرد. من به مشرق، به نور، به تمام آیینهای مقدسِ ازلی و ابدی نزدیک شدم. بله همه اینها اتفاقی از جنس سرنوشت نیک بود. قرار شده بود زندگینامه داستانی کسی را بنویسم که به دور از دنیای مادی در عالم مجردات چنان رنگ را ترکیب میکرد، گویی تکتک ذرات زنده بودند و نیاز به قلممویی داشتند تا به جهان ما بیایند و جلوهگری کنند. نقاشی چیزی نبود که آن را نفهمم. سالها کار کرده بودم بیزحمت و در هالهای از استعدادی ذاتی. اما این بار فرق میکرد.