عقیدهای منسوخ وجود دارد مبنی بر اینکه سینما چیزی جز حاصل کیفیات بصری و صوتیاش نیست و فیلم را میتوان تنها به واسطه آن چیزی که روی پرده دیده و شنیده میشود قضاوت کرد. چنین عقیدهای، انفعالات یک فیلم را تنها به کیفیات بصری و صوتی محدود میکند و قابلیتهای تماشاگران برای ادراک حسی را نادیده میگیرد. قابلیتهایی که مستقل از امور ادراکشدنی فیلم است و بدین لحاظ انفعالات سینمایی قوایی از فیلم است که از خصوصیات بصری و صوتی آن فراتر میروند. این واقعیت که شرط ضروری برای کیفیات زیباییشناسانه فیلم، وجود عنصرهای خوشترکیب بصری است، به این معنا نیست که هر گونه خصیصه زیباییشناسانهی ویژهای اساساً از راه یک یا چند عنصر بصری فراهم میآید.
زمانی که صحبت از قسمت دوم یک فیلم سینمایی یا فصل دوم یک مجموعه نمایشی به میان میآید چند پرسش پیش روی سازندگان قرار میگیرد که تهیهکنندگان در مشورت با پلتفرم یا کمپانی سازنده آنها را بررسی کرده و بعد ساخت آن اثر نمایشی را کلید میزنند. اولین سوال، مربوط به میزان فروش قسمت اول آن اثر مذکور است. آیا قسمت اول از چنان اقبالی برخوردار بوده که حالا سراغ ساخت قسمت دوم برویم؟ آیا قسمت دوم میتواند همچون فصل اول به سود برسد؟ حال اگر در ادامه چنین سوالاتی با یک تهیهکننده دغدغهمند طرف باشیم بحث داستان و قصه خوب قابل بسط برای قسمت دوم نیز مطرح میشود.
در میان فیلمسازان ایرانی کارگردانانی را میتوان یافت که به دلیل تجربه زیسته یا همذاتپنداری با دغدغههای مردم افغانستان، موضوعاتی درباره مصائب و مشکلات این کشور را دستمایه آثار خود قرار میدهند و معمولا در این مسیر دو رویکرد کلان را پی میگیرند: به مصائب مردم افغانستان در کشور ایران میپردازند یا دوربین خود را به دل ماجرا برده و روایت را از درون خود کشور افغانستان شرح و بسط میدهند. درونمایه چنین آثاری، گاه عاشقانه و طنزگونه است و گاه با نمایش مصائب مردم افغان، رویکردی آسیبشناسانه دارد. در این میان به نظر میرسد شمایلی که کارگردانان ایرانی از مردم افغانستان و دغدغههایشان ارائه میدهند نسبت چندانی با واقعیت نداشته و حتی در چند مورد با اعتراض فیلمسازان افغانستانی مواجه شده است.