پلههای سکو زیاد بود. آنها را دوتا یکی بالا رفتم. جمعیت بیشتر از انتظارم بود. همه لباس سیاه پوشیده و بیخ تا بیخ حیاط نشسته بودند. باورم نمیشد این همه آدم مغز زمستان لباس سیاه بپوشند و بیایند. به غلغله جمعیت که نگاه کردم، پرت شدم به آن روزها. هیچ وقت از یاد نمیبرمشان؛ بخواهم هم نـمــیتــوانــم. بــهــش مــیگفتنــد گشتاسب.
روزی شخصی نزد حکیمی رفت. حکیم در حال مطالعه بود. بهمحض ورود شخص، کتاب را بست و روبه شخص گفت: درود بر تو. شخص که گویا از خانواده نیاموخته بود که ابتدای امر سلامی کند، بدون مقدمه گفت: حکیم! عرضی دارم. حکیم گفت عرضت را بگو. شخص عرضش را گفت. سپس حکیم گفت: دیگر بگو. شخص اوقاتتلخی کرد که: ایبابا! حکیم وقت گیر آوردیها! موضوع چیز دیگری ست! این لطیفههایت هم خیلی وقت است قدیمی شده. حکیم خنده به دهانش خشک شد و گفت: نگذاشتی لطیفهمان را درست تعریف کنیم، اما بههرحال… بگو ببینیم مرگت؛ ببخشید، امرت چیست؟
جمعهشب، در بیستوششمین روز از شهریورماه هزاروچهارصد، نشر افق تصمیم گرفت در صفحه اینستاگرامش لایوی را ترتیب دهد و نوجوانهای عضو باشگاه افق را بهعنوان مهمان به این برنامه دعوت کند. «ثمین نبیپور»، مترجم کتابهای نوجوان، میزبان این لایو افق بود.