بعضی نشدنها هم هست که یک وقتهایی صاف از پس ذهنت جان میگیرد و میآید وَرِ ذهنت؛ مثل آن وقتی که دهسیزدهساله بودی و سر صف آمدند گفتند فردا رضایتنامه و پنجهزار تومان بیاور، میخواهیم ببریمتان اردوی قم و جمکران و تو با ذوقی که از ته جانت میجوشید، شبش پول را از پدرت میگیری و تانخورده میگذاریاش زیر بالش تا یک وقت تا نشود و صبحش میروی دفتر و همراه رضایتنامه میگذاریاش روی میز مدیر؛ اما چند روز بعدش همان مدیر عصاقورتداده تقهای به در میزند و وارد کلاس میشود و پولت را پس میدهد که چون ظرفیت زیاد از حد انتظار بوده، برای اردو از بردن شما دوست عزیز معذوریم، پول را میگذارد روی نیمکت.