همراه آقایم رفتیم حرم شریف سخی. از دیگر شهرها خیلیها این روز را میآیند کابل. همه توی حرم جمع میشوند؛ جایی که اعتقاد دارند امامعلی(ع) ازآنجا رد شده یا نشسته و نفسی تازه کرده. پنج آبیسفیدم را پوشیده بودم. صبح اول وقت بود. شاید ساعتهای شش یا ششونیم. هوا روشنشده بود. با حمیرا وعده کرده […]
نبود! پول نبود. مایه تیلههای بابا خرج میشد که صبح و ظهر و شب نان بخوریم. صبحها نان خشک میخوردیم، باچایی شیرین، نه نمیچسبید! فقط شکم سیر میکردیم که خزانهمان قار و قور نکند و آبرومان نرود. مامان میگفت این بچه کنکور دارد، باید خورد و خوراکش خوب باشد مرد…!
مرد اما جواب نمیداد. بابا میگفت خودم را که نمیتوانم بکشم، ندارم، اصلا کی ترک تحصیل میکنی تو!؟ ما آرام میشدیم، من و مامان، میگفتم خداراشکر سیر میشویم، حالا درس میخوانیم غول بی شاخ و دم هوا نکردهام که کم زور باشم…!