به گزارش اصفهان زیبا؛ در آسانسور را هل دادم و از در کاملا باز وارد سالن انتظار شدم. بهگمانم برق رفته بود و چشمهایم که هنوز به تاریکی عادت نکرده بود، همه چیز را تیره و مبهم میدید. حجم زیادی از زنهای پیر و جوان توی اتاق نشسته یا ایستاده بودند.
چند لحظه بعد میز منشی را از پشت چند زن که دورش حلقه زده بود، تشخیص دادم و به سمتش رفتم. نمیتوانستم تندتند قدم بردارم. حس میکردم با هرقدم چیزی توی شکمم میلرزد. منشی مشغول جروبحث با یکی از زنها بود. تن صدایش پایین بود؛ ولی معلوم بود که منتظر جرقهای برای گرگرفتن است. خسته نباشیدی گفتم که متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند سمتم و با ابروهای درهم خیره شد توی صورتم؛ انگار جمله بعدیام را از من طلب داشته باشد. نفس کوتاهی گرفتم و گفتم: «دو ساعت پیش تماس گرفتم؛ گفتین تا قبل از 10 اینجا باشم که خانم دکتر ویزیتم کنن.»
سرش را کرد توی سررسیدش و بدون اینکه مشخص کند دقیقا کدامیک از ماهایی که دور میزش بودیم، مخاطبش هستیم، گفت: «پرونده دارین اینجا؟»
هر سهچهار نفرمان یکصدا گفتیم: «بله.»
منشی سرش را بالا آورد. گوشه لبش کش آمده بود؛ ولی زود جمعش کرد که تبدیل به لبخند نشود و ادامه داد: «خانم! گفتم تا قبل 10، ولی نه دیگه پنج دقیقه مونده به 10. چقدر دیر اومدی؟» و «ایی» آخر را کش داد. خنده نصفهنیمه چند دقیقه قبل، کمی مهربانی ریخته بود توی کلامش. هنهنکنان جواب دادم: «خب من که گفتم راهم دوره. با این وضعیت خودم و ترافیک نمیتونستم زودتر از این بیام.»
اسمم را پرسید و آخر لیست نوشت؛ بعد انگار که پشهای را از خودش دور کند، دستش را تکان داد و گفت: «فعلا برو بشین. اینجا دور من رو شلوغ نکنین.»
برگشتم و دورتادور را نگاه کردم. جایی نبود که بنشینم. همه صندلیها پر بود. زنها طوری نگاهم میکردند انگار میخواهم خانهای را که به نامشان سند خورده، غصب کنم. پشتبهدیوار کمعرض کنار در ورودی ایستادم و کمرم را تکیه دادم به دیوار. کیف کوچک دوشیام را که انگار وزنهای چندکیلویی بود، گذاشتم روی زمین کنار پایم. وسط کمرم تیر میکشید و شکمم با اینکه هنوز زیاد بزرگ نشده بود، روی پاهایم سنگینی میکرد.
زن نسبتا مسنی که روی نزدیکترین صندلی به من نشسته بود، به شکمم اشاره کرد و پرسید: «حاملهای؟» از زیر چادر دستی روی شکم سفتشدهام کشیدم. سرم را تکان دادم که یعنی بله. زن پرسید: «چندمیه؟» یکهو کل سالن ساکت شد. انگار همه منتظر جواب من بودند. زیر لب گفتم: «چهارم.» با اینکه آرام گفتم، ولی به نظرم آمد همه شنیدند و شدم موضوع جدیدی برای پچپچهایشان. توی تاریکی صورتهایشان را درست نمیدیدم؛ ولی گوشهایم از همیشه تیزتر شده بود. یک نفر گفت: «چه خبره؟ اینقدر بچه میخوان چیکار؟» یکی دیگر گفت: «اینا بچه میارن، مالیاتش رو ما باید بدیم.» زنی که سؤال کرده بود، رویش را به زن کناردستیاش کرد و گفت: «زن بیچاره! حتما ناخواسته باردارشده. پولش رو از کجا میارن؟» درد پیچید توی شکمم. خودم را زدم به نشنیدن و رو به منشی که داشت خیرهخیره نگاهم میکرد، پرسیدم: «کی نوبتم میشه؟ حالم خوب نیس.»
دختر دستهایش را تکانتکان داد و گفت: «خوبه حالا دفعه اولتم نیست و اینقدر کولیبازی درمیاری. فعلا که دکتر نیومده.»
تازه متوجه شدم از وقتی رسیدم، کسی از اتاق دکتر خارج نشده است. پاهایم دیگر طاقت نداشتند. بهزحمت لبهایم را تکان دادم و درحالیکه نفسنفس میزدم، پرسیدم: «پس چرا من زنگ زدم، نگفتی دکتر نیست؟» دختر خودکارش را روی میز گذاشت و با صدای جیغمانندی گفت: «خب به من چه که کارش طول کشیده.»
وضعیت من و زنهایی مثل من برای منشی و حتی برای دکتر، عادی بود. هر روز از این چیزها میدیدند و انگار برایشان مهم نبود که یک زن حامله چقدر ممکن است در ترافیک یا صف نوبت دکتر اذیت شود. من هم دفعه اولم نبود و هربار که نوبت معاینه داشتم، همین داستان بود؛ ولی حالا شکمم سفتتر و دردناکتر از همیشه شده بود. برخلافِ دست و پایم که یخ کرده بود، صورتم داغ و گرگرفته بود. زنها هنوز پچپچ میکردند. یادم افتاد پول زیادی همراهم نیست. توان بررسی حسابم را نداشتم. معدهام میخواست از دهانم بیرون بزند. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی دیگر طاقت نیاوردم و وسط سالن پخش زمین شدم.
صداهای مبهم جیغ و بوق و سوت کشداری توی مغزم میپیچید. همهجا سیاه و تاریک بود؛ انگار جایی گم شده باشم. سردم بود. کمکم صداها واضح شدند. صدای آهنگ گوشیام را شناختم. صدای بوق آژیرمانندی هم میشنیدم که یادم نمیآمد صدای چه بود. به سختی لای پلکهایم را باز کردم. نور مثل یک مشت آب سرد پاشید توی صورتم. روی تخت خودم بودم؛ توی خانهمان؛ ولی دست و پایم هنوز سرد بود.
بهسختی دستم را تکان دادم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم و چشمهایم را ریز کردم روی صفحهاش. تا یادم بیاید ماما مهسایی که داشت به من زنگ میزد کیست، چند لحظهای طول کشید. دست کشیدم روی علامت سبزرنگ. صدای مهربان و ترسیدهای گفت: «پریسا جان کجایی؟ خوبی؟» صورت همیشه خندانش جلوی چشمهایم نقش بست. دهانم خشک بود و صدایم درنمیآمد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «خونهام.» دوباره پرسید: «خوبی عزیزم؟»
روی دنده راستم غلت زدم و گفتم: «خواب بدی دیدم.»
صدای نفس مهسا پیچید توی گوشم: «الان خوبی؟» معلوم بود گوشی را چسبانده به دهانش.
«سنسورت برام آلارم فرستاد. نگرانت شدم. فشارت نوسان پیدا کرده.»
یادم افتاد. صدای بوق مال آژیر سنسور روی بازویم بود که داشت ضعیف و ضعیفتر میشد.
– «نمیدونم چی شده؟ ولی حالم زیاد خوب نیست. خواب بدی دیدم.»
– «من دارم میام پیشت. نگران نباش.»
چند ساعت بعد نشسته بودم پشت میز پذیرایی و خوابم را برای مهسا تعریف میکردم. مهسا که داشت قرصهای توی جعبه را به ترتیبی که باید میخوردم، برایم مرتب میکرد، خندید و گفت: «تو که هیچوقت برای ویزیتشدن اذیت نشدی. من مدام دارم با سنسورت چکت میکنم و اطلاعاتت رو توی پرونده ثبت میکنم و میفرستم برای دکتر. اصلا توی این دورهزمونه هیچ خانوم بارداری برای مراقبتهای دورهایش مثل قدیما اذیت نمیشه؛ نوبتدهی دکترا هم که طبق زمانبندی دقیق و سروقته؛ همهجور امکانات هم که برای باردارا فراهمه و رایگانه.»
لیوان آبمیوهام را داد دستم و ادامه داد: «حالا این خواب چی بوده تو دیدی؟»
کمی از آبمیوه را چشیدم وگفتم: «دیشب مهمونی بودیم. خاله و مامانبزرگم یاد گذشته افتاده بودن و داشتن از خاطرات بارداری و زایمانهاشون تعریف میکردن. احتمالا خوابم به خاطر اونه. تازه شام هم خیلی چربوچیلی بود.»
مهسا از جا بلند شد و گفت: «آهان! همین رو بگو.»
سپس پالتویش را از روی پشتی صندلی برداشت و با لبخندی که همه صورتش را پوشانده بود، ادامه داد: «بهت گفته بودم یه خانوم وقتی باردار میشه، چه روحیه حساسی پیدا میکنه. خودت باید مراقب باشی چی میشنوی، چی میبینی، چی میخوری…»
زنگ هشدار گوشیاش به صدا درآمد.
– «خب من باید برم یه سری به یه مامان دیگه بزنم. مراقب خودت باش. یادت نره سه روز دیگه برای سونوگرافی باید بری مطب. نوبتت هم از قبل رزرو شده.»
دستهایم را گرفتم به لبه میز و خواستم از جا بلند شوم. دست گذاشت روی شانههایم.
– «تو استراحت کن. ناهار هم هماهنگ کردم از طرف انجمن حمایت از مادرای محلهتون برات میفرستن.»
نمیدانستم چطور باید از او تشکر کنم. دستش را از روی شانهام گرفتم و بوسیدم. زود دستش را کشید و رفت سمت در. قبل از اینکه خداحافظی کنیم، برگشت و با خنده گفت: «راستی گفتی توی خواب چهارمی رو باردار بودی؟ تو که تازه شکم اولته.»
دست کشیدم روی شکمم و گفتم: «تقصیر شماست دیگه. از بس بهم خوش گذشته ناخودآگاهم تندتند بچه آورده.» صدای خندههایمان پیچید توی خانه. بچه توی شکمم شروع کرد به تکانخوردن. او هم حالش خوب شده بود.