کلاهی که زندگی بر سر ما گذاشته است

مرگ و اندیشیدن به آن در آثار بسیاری از نویسندگان وزنه سنگینی است. ناشناخته‌بودن این پدیده از سویی و گریزناپذیر بودنش از سویی دیگر تفکر درباره آن را تبدیل به دغدغه‌ای مهم برای انسان‌ها کرده است. فیلسوفان، اندیشمندان و نویسندگان بی‌شماری درباره این اتفاق سراسر پررمزوراز سخن گفته‌اند و شاعران زیادی شعرهایی بسیار با مضمون مرگ سروده‌اند. گاهی مرگ را تقبیح می‌کنیم و از آن به‌عنوان حادثه‌ای شوم نام می‌بریم و گاهی آن را لذتی شیرین می‌نامیم که قرار است به دردها و رنج‌های دنیایی ما پایان بدهد و زمانی می‌کوشیم نادیده‌اش بگیریم و بدون توجه از کنارش بگذریم.

تاریخ انتشار: 11:26 - سه شنبه 1399/06/4
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
 اما مرگ چه دوستش بداریم چه از آن بهراسیم و چه حتی نادیده‌اش بگیریم وجود دارد و همچون همزادی برای زندگی، جزئی جدایی‌ناپذیر از آن است. اندیشیدن به مرگ خاصه زمانی که عزیزی را از دست می‌دهیم بیشتر و بیشتر می‌شود. غم فقدان و نبود شخصی که زمانی طولانی در کنار ما زندگی کرده و ایام خوشی با او سپری کرده‌ایم گاه آن‌قدر سنگین می‌شود که از باور آن شانه خالی می‌کنیم و می‌کوشیم از زیر سایه سیاهش به هر شکل بیرون بیاییم. اما همین اتفاق، همین مرگ ناگهانی دوست و عزیزی در ذهن یک نویسنده یا شاعر می‌تواند جرقه‌ای باشد برای خلق یک اثر هنری و سعید محسنی در رمان تازه منتشرشده‌اش به نام «برسد به دست لیلا حاتمی» همین کار را کرده است.مرگ «علی اخگر» شاعر و دوست نویسنده باعث شده اولین بارقه‌های طرح این رمان در ذهن محسنی شروع به درخشیدن کند. رمان «برسد به دست لیلا حاتمی» اثر تازه سعید محسنی در کلیت خود رمانی مرگ‌اندیش و درباره مرگ است. رمان با نامه‌ای آغاز می‌شود. نامه‌ای که اسماعیل به هم‌خدمتی دوران سربازی‌اش سامان می‌نویسد و در این نامه از خودکشی دوستی به نام امیررضا سخن می‌گوید که درست لحظاتی قبل از مرگش از او خواسته کلاهی را به دست لیلا حاتمی برساند. اسماعیل از کابوس‌های شبانه‌اش سخن می‌گوید و از سامان پایتخت‌نشین می‌خواهد در عمل کردن به وصیت امیررضا او را یاری کند. رمان در چهار پاره روایت، ادامه پیدا می‌کند. روایت‌هایی کوتاه که هم مستقل‌اند و هم مربوط به هم و خواننده با خواندنشان درمجموع می‌تواند خط اصلی داستان را دنبال کند و به اندیشه نویسنده اثر دست یابد.اما این کلاه که در داستان حضوری مستمر دارد، همان پله آخر است. محسنی در رمان به فیلم «پله آخر» اثر علی مصفا با بازی لیلا حاتمی اشاره می‌کند. فیلمی که درباره مرگ ساخته‌شده و نیم‌نگاهی هم به «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی دارد. رمانی کوتاه که پرده از پوچی همه چیزهای مهم دنیا برمی‌دارد. «پله آخر، به آخرین پله فکر کرد، به پله‌ای که بعدازآن پله‌ای نیست، به جایی که می‌شود جفت کرد پاها را و نفس راحتی کشید و گفت رسیدم.»
بعد از مرگ آنچه در رمان محسنی بسیار به چشم می‌خورد ناکامی شخصیت‌هاست. اسماعیل که با زن و زندگی و کار و همکار درگیر است. سامان که با خود قرار گذاشته بوده مارلون براندوی سینمای ایران شود و حالا مانکن زنده ویترین مغازه‌ای در تهران شده و رسول هم‌خانه سامان، بودای اصفهان، که به دریا آمده تا نهنگ باشد و نویسنده‌ای موفق اما به سلاخ کلمات بدل گشته و کارش طراحی جدول برای روزنامه‌ها شده و اما امیررضا، شخصیت درون‌گرایی که هرچند چیز زیادی از او نمی‌دانیم و از همان آغاز با جنازه او طرف می‌شویم اما کاراکتر زنده او را در داستان می‌بینیم. واقعیت این است که امیررضا و مرگش کلید معمای داستان «برسد به دست لیلا حاتمی» است. همان‌طور که در روایت آخر داستان «آهسته به هم می‌ساییم» به‌عنوان راوی حضور دارد و حضورش به ما نشان می‌دهد او از تمام ناکامی‌ها و دردهای این دنیا با مرگ خلاصی پیدا کرده است. جمله‌هایی در آغاز این روایت از زبان امیررضا نقل می‌شود: «من فکر می‌کنم آدم تا به جایی نرسد نمی‌فهمد که هیچ امر جدی‌ای آن‌قدر که وانمود می‌شود جدی نیست و هیچ شوخی‌ای را هم نباید آن‌قدرها شوخی گرفت… .» علت خودکشی امیررضا چه بوده؟ کسی نمی‌داند و نویسنده به ما می‌فهماند که علت این خودکشی چندان مهم نیست، چون چیز چندان مهمی وجود ندارد. همان‌گونه که چیزهای خیلی مهمی وجود ندارد چیزهای خیلی بی‌اهمیت هم وجود ندارد و انگار تنها با مرگ است که آدمی به این نقطه می‌رسد. جایی که امیررضا به آن رسیده و این کلاه که مثل کلاه هادس می‌ماند او را تبدیل به موجودی نامرئی کرده تا بتواند انسان‌هایی را نگاه کند که هنوز نمی‌دانند کجا ایستاده‌اند. (در افسانه‌ها آمده که خیال مرگ، آدمی را به قلمرو هادس در عمق زمین، می‌برد. او خدای جهان زیرین است و کلاهی نامرئی کننده دارد.) این کلاه همانند پله آخر نماد و نشانه‌ای برای مرگ و قدرت اوست. نقطه‌ای که تمام پرسش‌ها و پاسخ‌ها به پایان می‌رسد و هر چیزی ارزش خود را از دست می‌دهد.سعید محسنی در رمان «برسد به دست لیلا حاتمی» زبانی پویا و سرزنده دارد. استفاده از تعبیراتی که خاص خود اوست به روایت داستان سبکی شخصی و گاه شاعرانه بخشیده و اثر را تبدیل به داستانی خوش‌خوان برای مخاطب کرده است. به‌خصوص در بخش «سلاخ کلمات» با هجی‌کردن کلمات که با حضور رسول هماهنگی و تناسب دارد، متنی جالب‌توجه نوشته شده است. به‌طورکلی این رمان، رمانی قصه‌گو و پر از اتفاقات ریزودرشت است. به نسبت حجم اثر که تقریبا صدصفحه است نویسنده شخصیت‌های زیادی خلق کرده که هرکدام در پیشبرد روند داستان نقش خود را به‌خوبی ایفا کرده‌اند. این اثر قدمی دیگر برای رسیدن نویسنده‌اش به سیاق و روش خاص خود در نویسندگی است. محسنی از تجربیات زیستی خود در آثارش بسیار سود می‌برد. نام‌هایی مانند زاینده‌رود همیشه در آثار او تکرار می‌شوند و گاهی به‌عنوان یک نشانه که مفهومی فراتر را به مخاطب منتقل می‌کنند. شاید زمانی بتوان بار دیگر در زاینده‌رود غرق شد.