اما همچنان که ماسک زدن میرود که به رویهای جهانی بدل شود، با خود فکر میکنم آیا سیاستگذاران و دانشمندان با آن منطق تکنوکراتمآبانه و خشکشان واقعاً میدانند که جامعه را از چه چیزی محروم میکنند، هرچند موقتی باشد. دولتها دارند بهسوی خلق جهانی بدون لبخند پیش میروند، یعنی جهانی که در آن ما یکی از اساسیترین ابزارهای انسانی مشترک برای ابراز احساساتمان را از دست خواهیم داد و کسی هم نمیداند این وضعیت قرار است چقدر طول بکشد.
بدون این لبخندها ارتباطی واقعی برقرار نمیشود. در فروشگاهها، رستورانها و پایانههای اتوبوسرانی، لبخندهای غریبنوازانۀ ایتالیاییها را درحالیکه به من کمک میکنند چیزی را که به دنبالش هستم پیدا کنم یا باقیماندۀ کرایهام را برمیگردانند، از دست میدهم؛ و شرمگین میشوم از اینکه لبخندی که به نشانۀ قدردانی در پاسخ نثارشان میکنم، از پس این ماسک پزشکی سرد و بیروحی که مجبور به پوشیدنش هستم نمایان نمیشود. کلمات و عبارات مؤدبانه، ممنونی که من میگویم و خواهش میکنم آنها، بدون آن بیانات و اشارات چهره که بهطورمعمول چاشنیشان میشوند و درجۀ خلوصشان را تعیین میکنند، خشک و آدمآهنیوار به نظر میرسند. منی که به ایتالیایی چندان مسلط نیستم، معمولاً بر همین لبخندی که جایگزین کلامم میشود، تکیه میکنم.
بخش مهمی از زیبایی و دلنشینی زندگی روزمره پشت این ماسکها گم میشود. این لبخندهای دزدکی، شورانگیز یا صرفاً دوستانهای که در میدانها، بازارها و کافهها ردوبدل میشدند، این تصاویر مسرتبخشی که چه واقعی بودند و چه خیالی، ما را به دنیای رؤیاییای رهنمون میکردند که از لذتهای زندگی اجتماعی بود، همه ازدسترفتهاند. اینگمار برگمان در شاهکار عاشقانهاش «لبخندهای یک شب تابستانی»، عطش و طلبی را که در قالب همین لبخندهای عشوهگرانه نمایان میشوند و میتوانند در یک عصر گرم و دلانگیز رابطهای مرموز را میان غریبهها برانگیزند، به زیبایی به تصویر میکشد.
حقیقت بیپیرایه این است که ماسکها زشتاند و درنتیجه زندگی اجتماعیای که پشت آنها در جریان باشد هم همین-طور است. هنری جیمز نوشته است: «چهرۀ انسان ارزش نگاه کردن ندارد مگر اینکه با یک لبخند ایتالیایی جبران مافات کند.» او جذابیت ویژۀ تمام ایتالیاییها را در این میدید و من هم همینطور فکر میکنم. بزرگ دهکده با آن چهرۀ کهنسال پر چینوچروکش لبخندی دارد که به نظر من حداقل به همان اندازۀ لبخند یک زن زیبارو یا مرد جذاب اغواگرانه است.
درواقع، غرب خوبیهای لبخند زدن را از همین ایتالیاییها بازآموخت پس از مدتهای طولانی که پدران خشک و عبوس کلیسا خندیدن را روا نمیدانستند چراکه میگفتند «مسیح گریست». صورتکهای آبپران بدشکل و ترشرویی که زینت-بخش کلیساهای جامع گوتیک بودهاند، گواه یک جهانبینی عاری از نشاط و شادی هستند؛ اما هنر لبخند زدن در دورۀ رنسانس ایتالیا از نو متولد شد. در نقاشی، فوران بیسابقۀ لبخندها را داشتیم که آغازگر آن پرترههای آنتونلو دا مسینا از مردان گمنام در حدود سال 1465 میلادی بود که بهطورکلی اولین نمونههای قابلتوجه از تجسم لبخند زدن در هنر غرب نیز محسوب میشوند. «مونالیزا»ی داوینچی بهوضوح مشهورترین آنهاست؛ اما هیچکس نتوانسته بهتر از دانته اهمیت عمیق و فراطبیعی یک لبخند را درک کند. برای او دهان هم مانند چشمها «بالکن» (ایوانک) روح است؛ جایی که روح خود را «همچون رنگ از پس شیشه» مینمایاند. او همچنین اضافه میکند:
«و لبخند چیست جز تلألوئی از سرمستی روح، یا نوری بیرونی که همتای درونش را بازمینمایاند؟» (ضیافت، کتاب سوم، فصل هشتم)
طرفداران مکتب تحویلگرایی (تقلیلگرایی) زیستشناختی که بدون شک بخش قابلتوجهی از نظام علمی موجود را نیز تشکیل میدهند، این (ازنظر آنها) اوهام عرفانی را رد میکنند. از دید آنها، صورت تنها ترکیب بیقوارهای از گوشت است که چندان هم با زانوها و آرنجهایمان فرق نمیکند. در پاسخ نیز قاطعانه میگویند که مدرکی برای اثبات چیزی بهعنوان روح وجود ندارد. ادعایی که به نظر معقول و موجه میرسد؛ اما تجربه نشان میدهد که چهره به نحوی کیفیتی روحانی دارد که منحصربهفرد است. ویتگنشتاین، تقلیلگرایی که البته در حال ترک این مکتب بود، شاهدی بر این مدعا ارائه کرد. او در یادداشتهای خود نوشته است: «ما احساسات را میبینیم. ما میتوانیم بلادرنگ چهرهای را غمگین، شادان یا خسته توصیف کنیم حتی وقتی از ارائۀ هرگونه توضیح دیگری در مورد خصوصیات آن ناتوان باشیم.» ماسکها احساسات ما را پنهان میکنند و این احساسات هستند که به تعاملات اجتماعی جنبهای انسانی و غنی میبخشند.
البته این هم درست است که اگرچه ما اکنون لبخندهای واقعی کمتری را میبینیم اما قطعاً شاهد تعداد فزایندهای از آنها در زندگیهای مجازی اشباعشده از تصویرمان هستیم، مثلاً در سلفیهای اینستاگرامی؛ اما حقیقت این است که این لبخندهای مجازی ماهیتی عمومی دارند یعنی همۀ آدمها را هدف میگیرند و بنابراین میتوان گفت که درواقع هیچکسی را هدف قرار نمیدهند. وقتیکه موقع عکس گرفتن میگویم «سیب» درواقع فقط دارم به تصوری ذهنی لبخند میزنم. لبخندِ توی این عکسها ژستی عمدی است درحالیکه لبخندهایی که در زندگی روزمره به همدیگر میزنیم راهی خودانگیخته و غریزی برای برقراری ارتباط با یک انسان دیگر است، یک شخص واقعی؛ و این شاید کهنترین راه برای ارتباط گرفتن باشد چراکه گفتهشده عمر لبخند زدن از سخن گفتن هم بیشتر است.
در یک لبخند سادۀ بیکلام میتوان جرقههای رابطۀ عاشقانه یا دوستانه و حتی ستایش معنوی را دید. مثلاً به این فکر کنید که لبخند بودا که بر میلیونها تختهسنگ حک شده، چقدر قدرتمند است. چیزی که باعث جاذبۀ تعالیگرایانۀ آن میشود این است که این لبخند بهروشنی با عبادتکننده بهعنوان یک انسان منحصربهفرد ارتباط برقرار میکند. بودا دارد مستقیماً به شما لبخند میزند. لبخند مونالیزا نیز احساس مشابهی را در بیننده برمیانگیزد. یک لبخند یک رابطه را آغاز میکند. یک ماسک راه آن را سد میکند.
ماسکهایی که ما را احاطه کردهاند به یکباره ما را از فردیت خود محروم میکند. ما هیچ زمانی بیشتر از وقتیکه لبخند میزنیم خودمان نیستیم چون هر لبخند بهاندازۀ هر اثرانگشت بینظیر و منحصربهفرد است. بدیهی است که لبخند زدن و خندیدن (که زبان مادری من یعنی بنگالی مثل ایتالیایی دانته تمایز اندکی بین این دو قائل میشود) منحصر به نوع بشر است. حیوانات لبخند نمیزنند، خندیدن که دیگر هیچ.
چراکه همانطور که میلتون در بهشت گمشده میگوید: «لبخندها از خرد سرچشمه میگیرند و حیوانات از آن محروماند.» لبخندهای ما، این ابرازات مسحورکننده که پیرامون لبها و گونههایمان میرقصند، تنها ما را بهعنوان موجوداتی هوشیار و خودآگاه در قلمرو جانداران متمایز میکنند. بدون این لبخندها زندگیمان با حیوانات تفاوتی نمیکند. اشارۀ میلتون به «تعامل شیرین نگاهها و لبخندها» بود، آنچه آدم و حوا پیش از هبوط در بهشت از آن محظوظ میشدند. این همهگیری نیز ما را از باغ عدن بیرون رانده است.