عبور از دیوارها هم پای مارینا آبرامویچ

«عبور از دیوارها» زندگی‌نامه خود نوشت مارینا آبرامویچ هنرمند شناخته‌شده هنر اجراست که سحر دولتشاهی آن را ترجمه کرده و نشر اورکا و نظر آن را به چاپ رسانده‌اند. آبرامویچ که به مادر هنر اجرا نیز شهرت دارد هنرمندی یوگسلاوی تبار است که آثارش تأثیر خاصی در هنرمندان و علاقه‌مندان به هنر پرفورمنس و اجرا داشته است. او از بدنش به‌عنوان ابزار و رسانه اصلی خود در هنر استفاده می‌کند و به خاطر اجراهای خلاقانه و رادیکالش شهرت دارد.

تاریخ انتشار: ۱۷:۲۶ - شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه

«عبور از دیوارها» با رجوع به دوران کودکی او و مرور خاطراتی از آن سال‌ها آغاز می‌شود. از اولیه مواجهه‌اش با مفهوم ترس در 4 سالگی زمانی که با مادربزرگش در جنگل قدم می‌زد و خط صافی روی جاده دید و با کنجکاوی به سمتش رفت تا لمش کند اما فریاد بلند مادربزرگش او را متوقف کرد. او یک مار بزرگ دیده بود که البته آن زمان نمی‌دانست باید از چه چیز آن بترسد و صدای فریاد مادربزرگش او را ترساند.
در ادامه آبرامویچ از تجربه زیسته زمان کودکی در خانواده‌اش نوشته است. از زندگی مشترک پدر و مادرش که درست مثل جنگ بوده. «هرگز ندیدم همدیگر را بغل کنند یا ببوسند یا کوچک‌ترین علاقه‌ای به هم نشان دهند. شاید این‌یک عادت قدیمی به‌جامانده از زمان پارتیزان‌ها بود اما هر دو شب‌ها با تفنگ پر روی میز پاتختی می‌خوابیدند!»
زندگی با مادر سخت‌گیر او که یک کمونیست بوده تأثیر خاصی در احوال مارینا می‌گذارد. علاقه به نقاشی از همان زمان در او پیدا می‌شود و ساعات زیادی را به انجام آن می‌گذراند. «من مدام در استودیوام نقاشی می‌کردم؛ اما روزی روی چمن‌ها دراز کشیده بودم که ناگهان 12 هواپیمای نظامی از آسمان رد شدند و خطوط سفیدی پشت سرشان ایجاد کردند. من با شگفتی خط‌های سفید را تماشا کردم که به‌آرامی محو شدند و آسمان بار دیگر آبی پاک شد. ناگهان فکر کردم چرا نقاشی کنم؟ چرا خودم را به دو بعد محدود کنم وقتی می‌توانم با هر چیزی اثری هنری بسازم؟ با آتش، آب یا حتی بدن انسان. هر چیز! انگار چیزی در ذهنم جرقه زده باشد، فهمیدم هنرمند بودن یعنی آزادی بی‌اندازه داشتن. حتی با غبار یا آشغال هم می‌توانستم اثر هنری خلق کنم. حس آزادی غیرقابل‌باوری به من دست داد؛ به‌خصوص برای شخصی مثل من که در خانه‌ای تقریباً بدون آزادی زندگی می‌کردم.» مارینا تقریباً تا 29 سالگی در خانه مادرش زندگی می‌کند و باید هر شب تا ساعت 10 در خانه حضور می‌یافته و کاملاً تحت کنترل مادرش بوده اما اتصال او به هنر بالاخره مسیر جدایی از این زندگی و درک آزادی را برایش هموار می‌کند. جریان ورود او به آکادمی هنرهای زیبا و دانش‌اندوزی در مرکز فرهنگی دانشجویی بلگراد بخش‌های دیگر زندگی او هستند. کم‌کم کار مارینا در فرم‌های تازه با ارائه چند اثر چیدمان آغاز می‌شود و فرصت کار در کنار کسانی مانند یوزف بویس را پیدا می‌کند. ریتم صفر یکی از معروف‌ترین پرفورمنس های اوست که در آن 72 قلم شی از اجسام مختلف مانند قیچی، سوزن، خودکار، چاقوی حکاکی، پونز، گل رز، شیشه عطر و … را روی میز قرار می‌دهد و در یک جمله برای مخاطبان می‌نویسد ک می‌توانید به‌دلخواه خود هرکدام از آن‌ها را روی من امتحان کنید.
این اجرا هم با واکنش‌های مختلفی از سوی تماشاگران مواجه می‌شود: «یک نفر به من گل رز داد، یکی روی شانه‌هایم شال انداخت، جالب بود زن‌ها اکثراً مردها را جلو می‌انداختند (وقتی پونز را در بدنم فروکردند، زنی آمد و اشک‌هایم را پاک کرد.) یک نفر گردنم را با چاقو برید و خونم را مکید. جای زخمش هنوز هست و …
آنچه در گالری رخ داد، هنر اجرا بود. این ذات هنر اجراست که بازیگر و مخاطب با کمک هم اثر را خلق کنند. آدم‌ها از چیزهای بسیار ساده‌ای می‌ترسند؛ از درد کشیدن، از مرگ، من در اجرای «ریتم صفر» مانند تمام اجراهای دیگرم آن ترس‌ها را برای مخاطب‌ها به نمایش گذاشتم؛ با استفاده از انرژی آن‌ها بدنم را تا حد ممکن به چالش کشیدم و در طول آن فرآیند، خودم را از ترس رها کردم. من آینه مخاطبانم شدم…»
در بخش‌های بعدی کتاب نیز مارینا به خروجش از بلگراد، رفتن به آمستردام، آشنایی با اولای دیگر هنرمند بزرگ هنر اجرا و زوج خود و تجربه همکاری با او می‌نویسد. از اینکه تنهایی، درد، عبور از حدومرزها نقاط مشترک کارهایشان بوده است.
آنها زندگی مشترک بسیار ساده‌ای در یک ون را تجربه می‌کنند و اجراهای مختلفی باهم دارند تا اینکه سرانجام ایده بزرگ طی کردن دیوار بزرگ چین را باهم عملی می‌کنند.«ایده بزرگ و عاشقانه ما برای طی کردن دیوار بزرگ چین با پای پیاده هشت سال قبل زیر نور ماه کامل در بیابان استرالیا پدید آمده بود. باقدرت در خیال مشترکمان جلوه‌گر شد. آن موقع فکر می‌کردیم دیوار چین سازه‌ای سالم و ادامه‌دار است و خیلی راحت می‌شود آن را طی کرد. گفتیم هرکدام به‌تنهایی از یکسر دیوار شروع کرده و در نقطه‌ی وسط به هم برسیم و همان‌جا باهم ازدواج کنیم. عنوان اجرایمان سال‌ها «عاشق و معشوق» بود اما ما دیگر عاشق معشوق نبودیم. درهرصورت مصمم بودیم پروژه را اجرا کنیم. سرانجام در نقطه وسط به هم می‌رسیدیم و خداحافظی کردیم…
در بخش‌های بعدی آبرامویچ از دیگر اجراهایش و عمیق‌ترین احساساتی که تجربه کرده نوشته است. از اینکه به ایجاد تغییر در ایدئولوژی جامعه به‌وسیله اجرای کار هنری اعتقاد دارد و اینکه هنر باید بخشی از زندگی و متعلق به همه باشد و از لذت آگاهی و ممکن کردن ناممکن (عبور از دیوارها) حتی با طعم درد. کتاب ترجمه ساده و روانی دارد و فصل‌های مختلف آن عنوان خاصی ندارند و با شماره‌گذاری از هم منفک شده‌اند. در پایان این کتاب هم «مانیفست زندگی هنرمند» نوشته آبرامویچ را می‌خوانیم.