نگارگر نقاشِ بهشت است…

چند سال پیش تاریک و خسته از دنیای رمان‌های مدرن و پست‌مدرنِ ترجمه یا تألیف‌شده، هراسان از اومانیسم و همه ایسم‌های ادبیات داستانی با ابژه‌ای روبه‌رو شدم که فلسفه زندگی را به شیوه‌ای هنرمندانه بدون هرگونه ملال و اجبار به روحم وارد کرد. باید بگویم که دوباره متولد شدم. به‌ گونه‌ای غریزی، جهانی ماورا، در دستان مردی با تخیلی از عالم مُثل شگفت‌زده‌ام کرد. من به مشرق، به نور، به تمام آیین‌های مقدسِ ازلی و ابدی نزدیک شدم. بله همه این‌ها اتفاقی از جنس سرنوشت نیک بود. قرار شده بود زندگی‌نامه داستانی کسی را بنویسم که به دور از دنیای مادی در عالم مجردات چنان رنگ را ترکیب می‌کرد، گویی تک‌تک ذرات زنده بودند و نیاز به قلم‌مویی داشتند تا به جهان ما بیایند و جلوه‌گری کنند. نقاشی چیزی نبود که آن را نفهمم. سال‌ها کار کرده بودم بی‌زحمت و در هاله‌ای از استعدادی ذاتی. اما این بار فرق می‌کرد.

تاریخ انتشار: 18:55 - یکشنبه 1400/03/2
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه

رفته رفته تمام جذابیت دنیای بیرون از شکل می‌افتاد و در کارگاه استاد جزی‌زاده، دنیایی از نور و ماهیت آن، دنیایی از رنگ و جانِ رنگ بر من متولدمی‌شد. بی‌زمانی، بی‌مکانی، اسطوره، نقش‌های نمادین عوالم قبل و بعد از جهان ماده، بی هیچ فرمولِ فیزیک، شیمی و ریاضی در پس نگاره‌های حریرپوش از رنگ، جابه جایی سوژه‌ها در تابلو به شیوه‌ای سنتی آن طور که سال‌ها در تعالیم یونگ، سهروردی، مولانا و بزرگانی که به عالم معنا ارزش بیشتری می‌دادند و خوانده بودمشان، کم‌کم رخ نمود. ماده برایم شکست و ناگهان بدون آنکه خود بخواهم، این ابدیت نگارگری در قلمم سرریز شد و خاطرات استاد بی هیچ ترتیب مشخصی گل کرد و شکفت. اگر چه استاد اسبی دریایی با پاهایی از پر به من نشان می‌داد، اما این وارونگی نه تنها ناموزون نبود، بلکه خرد مخاطب را دچار تردید و شگفتی می‌کرد. جهان با رنگ‌هایی قدسی و ملکوتی، در  آبی لاجوردی و طلایی در هم تنیده می‌شد و چه کسی می‌تواند بگوید که پیوند آسمان و زمین در پس این تراوش رنگ‌ها به تعویق افتاده است؟ معجزه در هر چرخش قلم‌مو اتفاق می‌افتاد. اغراق نیست اگر بگویم ساعت‌ها مطالعه و کشف دنیای نگارگری استاد من را در خلسه‌ای از جنس نور فرو می‌برد. این تنها گوشه‌ای از لذت شکوفایی ذرات آن جهانی در کارگاه بزرگ استاد بود.

همه چیز از عرفان و حکمت گرفته می‌شد، دایره‌ای رسم می‌شد و تمام ابدیت در چرخش چشم مخاطب از بوته‌ای به ابری، از اسبی به معشوقی، از سیبی به دانه گندم یا سروی، تکرار می‌شد. تجلی  خداوند در رنگینی خطوط نقاشِ بازگشته از ملکوت خیال به کمال می‌رسید. این طور بود که از برگ درختی کنار عاشق همان‌طور به وجد می‌آمدی که از دیدن پریشانی موی معشوق. در نگارگری سایه وجود ندارد. همه چیز بی بدیل و همه چیز یک دانه چون تک‌تک ذرات عالم خودنمایی می‌کند. نگارگر تاریخ را بی زمان چون بهشتی ابدی به تابلو می‌پاشد. شعر را طنینِ برگ‌ها و رنگ‌ها و خطوط اسلیمی‌ها به چشم مخاطب تداعی می‌کند.

من و کتاب از تاریخی با هم زندگی را آغاز کردیم؛ سالی که به قول استاد، نمره‌اش را نمی‌دانم. هرچه بود بدون خستگی هم‌پای راوی کتاب در کوچه‌پس‌کوچه‌های اصفهان زندگی کردم. بیش از دویست منبع را خواندم، پرس‌وجو کردم و به تاریک‌روشن ذهن استاد خزیدم و هر بار در خانه اجداد مادری ایشان که هشت‌بهشت صدایش می‌کرد، به‌وجد آمدم.

فصل‌های کتاب را با شهود و نه با منطق نقطه چین کردم و وقتی از زبان شوخ و شنگ راوی در کتاب شگفت زده شدم، فهمیدم استاد هوشنگ جزی‌زاده مدت‌هاست درون تخیل من به نرمی قدم گذاشته است. این از سخت‌ترین مراحل نگارش کار بود؛ موفقیت در زبان کاراکتر اصلی. حضور نویسنده در کتاب که گاهی برای راوی مزاحمت ایجاد می‌کند، به نوعی در فرم و زبان تنیده شد و متن را زنده نگه داشت؛ درست مثل زاینده رود که در فصل‌ها می‌آمد و جاری بود.

تجربه زیسته هنرمندی بزرگ و متواضع نویسنده را به کندوکاوی بیشتر از عادت معهود مستندنگاران واداشت. من با پدیده‌ای روبه‌رو شدم که معادله  شناخت از جهان بیرون و درونم را دچار جان‌بخشی شاعرانه‌ای می‌کرد.نمادها همه در کارگاه استاد به سنت و اسطوره تبدیل می‌شدند و بی‌محابا خاطراتی از دور به آن قوت می‌بخشیدند. ذهن استاد زمینی نبود؛ این را از شکوه رنگ‌ها و نگاره‌ها می‌شد فهمید. کافی بود کمی در باغ فلسفه و اسطوره و شعر و حکمت و عرفان قدم زده باشی تا از این بهشتی که نگارگر خلق می‌کند به اوج برسی؛ اتفاقی که برای من حتی در دیدن مشق نوجوانی و جوانی استاد به وفور می‌افتاد. استاد پیکره اسب و زن را چنان با مهارت قلم می‌زد که شکوه و کمال آفرینش این دو موجود زیبا خود به خود تجلی می‌کرد؛ آن هم در هر انحنا و پیچش.

این ابدیت درچینش نگاره‌ها به جانم می‌خزید و اجازه نمی‌داد زندگی‌نامه استاد خطی و بی هیچ جنبشی روایت شود. هر فصل ناگفته‌ای داشت و رازی از زیستن برملا می‌کرد که با تمام سادگی‌اش قصه‌ای می‌شد که ارزش خواندن داشت. به مرور خاطرات آکنده از رنگ‌های قدسی و ازلی، فصل‌هایی داستانی می‌شد که به ابدیت هم می‌رسید.

من تمام مدرنیته دنیای اومانیستی را در جوهر آبی پالت شلوغ استاد حل کردم و چنان با بهشت نگارگر عجین شدم که ساعت‌ها به پیرامونم آن‌گونه نگاه می‌کردم که خداوند در اولین آفرینش گل‌ها تجلی یافته بود. دنیا دیگر بی خرد نبود و همه اشیا و جانداران با من سخن می‌گفتند. رنگ‌ها خود را به کمال می‌رساندند. این معجزه نقاشی ایرانی بود.  من معتقد بودم جهان بی سایه نگارگری چون پیامبری درعهد دلو و تاریکی مرا به خویشتن و خدای بی انتها می‌خواند. نگارگر نقاش بهشت است.