سال 1387 توفیق یارگشت و به برکت آزمون دکتری به دانشگاه اصفهان و گروه تاریخ راه یافتم. در آن محفل علمی خوشهچین محضر اساتیدی بزرگ همچون دکتر میرجعفری، مرحوم دکتر لقمان نیری، دکتر کجباف، دکتر دهقان نژاد، دکتر نورائی و مرحوم دکتر الهیاری بودم. به علت قلت ساعات تحصیلی در مقطع دکتری طبعا فرصت چندانی برای بهرهگرفتن از اساتید مقدور نبود، اما اینجانب به واسطه موضوع رساله دکتری ارتباطم با استاد الهیاری بیش از سایر دوستان بود و افزون بر اینکه در کلاس درس از محضر این استاد گرانقدر بهره میبردم، این بخت با من بود که گاهگاهی در دفتر ایشان حاضر شوم و مشکلات و مطالب تحقیق را با ایشان درمیان بگذارم و از راهنماییهای آن استاد فقید سود ببرم. اگر اکنون کسی از من بپرسد که در کلاس درس چه موضوعاتی را مطرح میکردید یا درمورد کدام غوامض رساله با استاد به رایزنی میپرداختید؟
در پاسخ میگویم، بعد از ده، دوازده سال از آن دوران چیز زیادی به یاد ندارم. اما آنچه همواره در جلوی چشمم هست و هنوز پس از سالها همان تصویر دگرگون نشده و با وضوح در درون ذهن من ماندگار شده است، چهره استاد با لبخندی همیشگی ایشان است. هرگاه نامی از ایشان برده میشود یا ذهن ناخودآگاه از کنج حافظهام یاد استاد را بیرون میکشد، لبخند دکتر الهیاری جزء لاینفک آن تصویر ذهنی است.
حتی زمانی که تلفنی با ایشان مکالمه داشتم، در ذهنم ایشان را با لبخندش تجسم میکردم که با من سخن میگوید. هر گاه بخشهایی از رساله خود را خدمت ایشان عرضه میکردم، با گشادهرویی وصفناپذیر آن را میپذیرفت و به گاه برگرداندن آن نیز با همان متانت و خوشرویی نکات اصلاحی را متذکر میشد. هیچگاه ملالت و خستگی یک روز کاری در چهرهاش نمود نمیافت. در پایان یک روز پر مشغله، چهره بشاش و شادمانش، گویی چنان وانمود میکرد که از بزمی پر خنده خارج شده است و حقیقت این است که استاد با همین لبان متبسم فاتح دلها شده بود.
پیش این خندههای مستی بخش
دامن عقل میدهم از دست
و شگفتا اینکه به سترگترین هنگامه زندگی استاد، این خنده از چهرهاش محو نشد و هیچگاه به تلخخند مبدل نگشت. بیماری مهلک سرطان بر استاد عارض گشت، اما ایشان خود را نباخت و کردار او مرا به یاد آن کودکی انداخت که در میان طوفان و پس از هر رعد و برق که سینه آسمان ابری را میشکافت، میایستاد و به آسمان لبخند میزد. مادرش پرسید چرا چنین میکنی؟ و کودک در پاسخ گفت خداوند در حال عکس گرفتن از من است، میخواهم با لبخند، چهرهای زیبا برای خدا باشم. درد سرطان و عوارض منشعب از آن، همچون پتک محکمی است که میتواند لحظهلحظه زندگی یک انسان را دگرگون و واژگونه کند، اما استاد چون سندانی محکم ایستاد، چنانکه پژواک این ایستادگی همچنان در لبخند ایشان طنین میافکند. درواقع این درد نبود که استاد را به ستوه آورده بود، بلکه اراده پولادین و روح بزرگ وی بود که درد را هیچ انگاشته و به جای اینکه مغلوب درد زهرگین شود یا چون مصیبتزدهای از جمع بگریزد و گوشهنشینی اختیار کند تا مرگ در رسد، آستینها را بالا زده و مسئولیتهای سنگین خود را رخ میبرد تا به رسالت و حکمت موجودیت یک انسان بر روی زمین تحقق بخشد. اینکه تا آخرین لحظهای که خداوند مقدر فرموده زندگی کند و با گشادهرویی و خوشخویی در خدمت خلق خالق باشد.
کار دریاست ز هر موج خطر خندیدن
رو نکردن ترش از تلخ، شکر خندیدن
شیوه زنده دلان است درین باغ چوگل
همه شب غنچه شدن، وقت سحر خندیدن
به واقع استاد بدون آنکه از اعتقاد به یک فلسفه فریاد بردارد و خود را پرچمدار یا میراثدار نوعی حکمت زندگانی بداند به شادمانه زیستن ایمان داشت و بدان رفتار میکرد. آنچنان که انسان خردمند در وجود خود از لطف و رحمت خداوند احساس شادمانی میکند: قل به فضل اللَّه وَ برحمته فبذلک فلیفرحوا هو خیرٌ مِمَّا یجْمَعُون (یونس، 58)؛ بگو به فضل و رحمت خداست که [مؤمنان] باید شاد شوند و این از هر چه گرد میآورند بهتر است.
استاد با آگاهی کامل، بیماری و حوادث تلخ را در زندگی و سرنوشت خویش ضرورتی اجتنابناپذیر میشمرد و به این حقیقت ساده پی برده بود که بیماری نمیتواند در همه امور زندگی رخنه کند. بنابراین با دلی آکنده و سرشار از احساس مهر و عشق به آدمیان و با اعتقاد به اینکه شادی یک قاعده است و ناراحتی یک استثنا، امور علمی، فرهنگی و اجتماعی را مدیریت میکرد.
چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل
در آن لبست همیشه گشاده کار چرا
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فکار چرا
گویی فضیلت گشادهرویی و خوشخویی بخشی جداییناپذیر از چهره و احساسات استاد بود، چنان که خداوند مومنان را در سرای آخرت چنین معرفی میکند: وُجُوهٌ یوْمئذ مُسْفرَة ضاحکة مُسْتبْشرَة (عبس 38 و 39)؛ در آن روز، چهرههایی درخشاناند، خندان و شاداناند.
در اواخر دوران تحصیل بود که مسئولیت سازمان میراث فرهنگی و گردشگری به ایشان محول شد و من خود به تصور اینکه مشغله استاد افزون گشته، ارتباطم با آن بزرگوار کاسته شد. اما میشنیدم که استاد شاگردان قدیمی را فراموش نکرده و عشق و محبت خود را در نسبت به شاگردانش که دریغا کمتر آنها را میدید، بیان میکرد. شکوه و عظمت مراسم خاکسپاری، گواه این مدعاست که جذبه و خجستگی چهره ایشان آنچنان در اذهان مردم حقشناس و شاگردان استاد جای گرفته است که قلم را توان شرح و بیان نیست.
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند