در سال اول در راهرو از اتاقی رد شدم که بالای آن نوشته بود: انستیتو جغرافیا. برایم جالب بود که تنها این اتاق به این نام خوانده میشد که قرار بود با همت مردانه دکتر شفقی در آینده به دانشکده جغرافیا تبدیل شود.
در این اتاق جوانی زیبا، آراسته، خوشلباس و… مشغول کار بود. آن موقع، سال اولی بود که رشته جغرافیا ایجادشده بود. اما من به ذوق تمام اینها بعد از پایان دروس عمومی به این رشته کشیده شدم. بعد از مدتی به دانشگاه جدید در هزارجریب آمدیم و کمکم با همت او همکارانی از آموزشوپرورش و ارتش برای درس نقشهخوانی و… به ما پیوستند و اوضاع شکل بهتری گرفت، از انستیتو به گروه تبدیل شد و به دو رشته جغرافیای طبیعی و جغرافیای انسانی تقسیم شد. نیم بیشتر درسها را هم خود دکتر شفقی تدریس میکرد؛ درحالیکه امروز دانشکده جغرافیا با تعداد زیادی از استادان به کار مشغول است. خانه ما در خیابان شاهعباس خاکی (شریفواقفی فعلی) بود. دکتر شفقی هم در این خیابان خانه داشت. بهجز اینکه کلاسهای مشترک بین جغرافیای طبیعی و انسانی ادامه داشت، این هممحل بودن باعث نزدیکی بیشتر من به دکتر میشد.
اما به نظرم چند نکته درباره رفتار، کردار، شخصیت اخلاقی، تدریس و… ایشان اهمیت دارد. این مسئله بهخودیخود بسیار حائز اهمیت است که شخصی از آذربایجان بهقدری به اصفهان علاقه پیدا کند که تألیفهایی درباره جغرافیای اصفهان داشته باشد. کلاسهای دکتر شفقی هم بسیار اهمیت داشت؛ زیرا با نظم و ترتیب خاص و صمیمیت تشکیل میشد. همکلاسیهایی داشتیم که 20 سال یا بیشتر به نسبت دکتر شفقی سن داشتند و بعد از فارغالتحصیلی بازنشسته شدند و کلاس درس او را از دست نمیدادند.
بااینکه بیشتر دانشجویان شاغل بودند، سعی میکردند خود را به هر طریقی که هست به کلاس برسانند. در آن زمان دانشگاه اصفهان تقریبا خارج از شهر محسوب میشد و همه ما مجبور بودیم پیاده یا سواره خود را به آنجا برسانیم. خود من در خیابان سروش معلم ابتدایی بودم؛ اما به هر طریقی میشد خود را به کلاس میرساندم.
کلاسها خیلی پربار و پرشور برگزار میشد و کمکم در مواد درسی کارهای تحقیقی هم دیده شد. رسم دکتر این بود که از سال دوم باید در کنار هر درسی یک کار تحقیقی توسط دانشجو تهیه و ارائه میشد. انتخاب کار تحقیقی گاه از طرف دکتر و گاه دانشجو یا با موافقت هم انجام میشد؛ مثلا من بازار اصفهان را انتخاب کردم و بعدها بهصورت پایاننامه (رساله) درآوردم.
خاطرات کلاسهای دکتر هنوز با من است؛ مثلا یادم هست همکلاس درسخوان و خوبی به نام محمدحسین دوازدهامامی داشتیم. نوبت انتخاب کار تحقیقی به او رسید و دکتر شفقی به او گفت: شما ارامنه جلفا را انتخاب کنید. بعد از مکث کوتاهی نیز ادامه داد: آقای دوازدهامامی شما که ارمنی نیستید؟ کلاس روی هوا رفت و من هم طاقت نیاوردم و گفتم: آقای دکتر، محمدحسین و دوازدهامامی چطور میشود ارمنی باشد؟
دکتر از شدت خنده نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. من همین مضمون را به شعر درآوردم و بر وزن شعر استاد شهریار چند بیتی نوشتم: «بهجز از شفق که گوید به دوازدهامامی/ که تو ارمنی نباشی قسمت دهم خدا را». من این کار را گهگاه چون دیپلم ادبی و طبع شعر اندکی داشتم، خصوصا در مسائل فکاهی، انجام میدادم. خلاصه، دکتر شعر را پسندید و بعد هم دستور داد 100 نسخه کپی از آن در اختیار همکلاسیها قرار بگیرد.این موضوع هنوز مورد گفتوگوی همکلاسیهای قدیم من است.
البته این شعر گفتنها صلاحی هم داشت؛ مثلا در جریان آتشسوزی کتابخانه ادبیات که 183 هزار جلد کتاب را بیلیاقتی مسئولان به سوختن داد، شعری گفتم که به بازنشستگی زودهنگامم کشید؛ هرچند بعدا دوباره به کار برگشتم. از دیگر چیزهایی که همواره خاطره خوبش با من است، گردشهای علمی دکتر شفقی بود که بسیار هم پربار برگزار میشد. یادم میآید در 1347 با پول جزئی دانشگاه در معیت دکتر از بوشهر سردرآوردیم و دکتر آنقدر صرفهجویی کرد که بعد از برگشت هرکدام چند کیلو وزن کم کرده بودیم.
داستان من اما به این شکل بود که بعد از مدتی معلمی را رها کردم و به وزارت تعاون و امور روستاها رفتم و تنها جغرافیخوان بهصورت کارشناس و کارشناس مسئول در سراسر وزارتخانه بودم که در مرکز تحقیقات وزارتخانه مشغول کار شدم و مأموریتهای مختلفی درباره خانه فرهنگ روستایی به عهده داشتم. در تهران فوقلیسانس گرفته و همسری هم از همکاران وزارتخانه اختیار کرده و به اصفهان آمدم و در این شهر ماندنی شدم و در تمام این موارد آموختههای دکتر کمک کرد. اگر بخواهم از خصوصیات دکتر مواردی را فهرستوار عنوان کنم: او بسیار جدی، سریع و باعلاقه دانشجو را به کار تشویق میکرد.
رسالهنویسی را با همین نگاه جدیاش باب کرد و بهجرئت میتوانم بگویم بعضی از رسالههای آن زمان از بعضی رسالههای فوقلیسانس و دکتری فعلی بهتر هستند. آرشیو دانشکده جغرافیا هم گواه این حرفهای من است.
دکتر شفقی بسیار متین، نجیب و چشمپاک است و حقشناسی و حمایت از دانشجو در او به چشم میآید. همین روحیه حمایتی را درباره من، خصوصا در تندرویهای بعد از سال 57 توسط گروههای سرخود بهخوبی بروز داد. من دانشجوهایی داشتم که مثل قبل از من مجانی نمره میخواستند و چون من این نمره را چه قبل و چه بعد از انقلاب نمیدادم، برایم ایجاد مشکل کرده بودند. همین افراد روزی به خانه دکتر شفقی میروند و میگویند آمدهایم درباره این نوئین کمونیست چپی غیرمسلمان از شما که استادش بودید بپرسیم. دکتر میگوید: بد نیست بدانید که نماز نوئین در تمام گردشهای علمی و معاشرتهای خانوادگی ترک نمیشد. سپس همان لحظه بلند میشود از قفسه کتابخانه قرآنی را بیرون میآورد و میگوید: ببینید این قرآن را نوئین چند سال قبل از انقلاب برای دیدن خانه جدید من هدیه آورده است. بعد نوشته اول آن را که به خط من بوده نشانشان میدهد و میگوید: در حق او بیانصافی نکنید. خلاصه دکتر حواسش به همهجا بود و همهچیز را به بهترین نحو هدایت میکرد؛ مثلا همیشه به همسر من میگفت: اگر دیدی بهروز با تو بدرفتاری میکند بگو تا گوش او را بکشم. آنچه من بیش از همه از او یاد گرفتم این بود که معلمی فقط در کلاس نیست؛ بیرون از آنهم استاد باید رابطه مرید و مرادی را ادامه دهد.
به خاطر تمام این موارد اعتقاد دارم باید در دانشکده جغرافیا سالن یا محلی را به نام دکتر شفقی نامگذاری کنند. اگرچه به یاد زندهیاد دکتر قاسم معتمدی، بانی این دانشگاه عظیم که در خاورمیانه نظیر ندارد و هنوز برای صد سال آینده جا دارد، حتی یک سالن هم اسمگذاری نشد؛ بههرحال دانشجویانی که در چهلپنجاه سال اخیر در رشته جغرافیا درسخواندهاند و امروز خود از بهترین استادان مملکت هستند، بهترین گواه خدمات بیشائبه دکتر شفقیاند.در پایان شرمندهام که بهناچار ضمن تقدیر از استاد بزرگوارم مجبور به صحبتکردن از خودم شدم. بههرحال به قول شاعر: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را».