«علیرضا عسگری» از دوستان شهید «سیدحسن مؤمنی» به روایت خاطرات روزهای در کنار سیدحسنبودن و در کنار هم جنگیدن پرداخته است که اصفهانزیبا آن را در چند بخش منتشر خواهد کرد. بخش اول این مطلب در تاریخ 29 خرداد منتشر شد و آنچه در ادامه میآید، بخش دوم این مطلب است.
پشت کوههای میشداغ بودیم. توی روستای شاوریه. جیپ را برداشتیم و رفتیم. گفتی: «کاری نداره یکی دو نوبت که پشت رول بشینی، دیگه حله.» دنده را جا میزدی و میگفتی: «این طور دندهت رو عوض میکنی یک،… دو… سه. پدال گاز اینه…. دنده رو که عوض کردی، کلاج رو آروم بیار بالا و گاز رو فشار بده….» همان بار اول که نشستم پشت رول، دوباره رگ شوخیام بالا زد. پا را از روی گاز بر نمیداشتم. تو داد میزدی: «گاز نده…. چیکار میکنی؟… پاتو بردار از روی گاز». اما گوش من بدهکار نبود. آنقدر عصبانی شده بودی که میخواستی از جیب بپری پایین.
بگذریم….. اینجای کالک که فلش آبی از کارون بلند شده و روی پاسگاه حسینیه نشسته، یادت هست؟ در خاطر من خیلی خوب مانده. مرحله اول عملیات بیتالمقدس بود. قرار بود نیروهای گردان پیاده پاسگاهها را پاکسازی کنند و جلوتر، جاده آسفالت خرمشهر- اهواز را بگیرند. باید نیرو و مهمات را با تویوتا و جیپ جلو میبردیم و به گردان پیاده برسانیم.
مجبور بودیم چند بار آن راه را برویم و برگردیم. زمین صاف و دشتطور بود. آنقدر خاک نرم بود که پا توی آن فرو میرفت. خیلی کم بودند بچههایی که پوتین داشته باشند. بیشترمان همان کتانی که توی شهر میپوشیدیم، پایمان بود. لباس فرم سپاه هم نداشتیم. آنقدر امکانات کم بود که لباس ارتشیهای فراری اول انقلاب را شسته و به ما تحویل داده بودند. لباسهای خاکیرنگی بود که طرح پلنگی داشت.
جیپها رد عبور تانکها و پیامپیها را گرفتند که کمی خاک را سفت کرده بود. سقف تویوتا را به خاطر گرما برداشته بودیم. شیشه جلویش را هم روی کاپوت قلاب کرده بودیم تا سرعت ماشین را نگیرد. کارمان راحتتر شده بود، اما خاک امان نمیداد. چنان تیز میپاشید که انگار سوزن به سر و صورتمان پرت میشود. موج خاک که بلند میشد، دیگر جلو را هم نمیدیدم. همه ماشین شده بود هالهای از غبار. جای نفسکشیدن نمانده بود. من حتی عینک قابدار زده بودم که گرد و خاک توی چشمم نرود. هر چند وقت یکبار دست روی شیشه پلاستیکی آن میکشیدم؛ اما دوباره خاک مینشست.
توی دشت، عراقیها، نقطهبهنقطه سنگر زده بودند. سنگرهای نیمدایره که دیوارهشان گونیهای خاک بود. لامذهبها، سنگرهایشان هم با سنگرهای ما فرق داشت. همه گونیها یک دست و یک اندازه. مثل اینکه کارخانه گونیپرکنی داشته باشند. ما با دست و بیلچه گونیها را پر میکردیم. تازه اگر گونی به اندازه کافی داشتیم!
بچههای گردان پیاده پاسگاهها را گرفته بودند و درگیری کشیده شده بود به جلوتر. نزدیکیهای پاسگاه حسینیه، کنار جاده اهواز- خرمشهر.
جاده به خاطر آبگیری بارانهای فصلی، کمی از سطح دشت بالاتر بود. عراقیها هم یک دپوی دومتری پشت آن زده بودند. فاصلهمان پنجاه متر بیشتر نبود. از آن ارتفاع کاملا به ما مسلط بودند.روی جاده پنجاه متر به پنجاه متر سنگر داشتند. سنگرهای نفراتی که تیربار، آرپیجی و کلاش روی آنها کار میکرد. هر چند نقطه، یک سکو هم برای تانکهایشان زده بودند. هواپیماهایشان روزها اطلاعیه پخش میکردند. اماننامههایی بود که نیروهای ما را برای تسلیمشدن، تشویق میکرد؛ اما هیچکس به آن اطلاعیهها کاری نداشت. حتی برنمیداشتد که نگاه کنند. همه آمده بودند که خرمشهر را بگیرند.
شبها هم اوضاع بهتری نداشتیم. بالای منطقه منور میریختند. همه جا مثل روز روشن میشد و ما کاملا توی دید دشمن قرار میگرفتیم. یادت هست؟ هفتهشت روز توی همین نقطه درگیر بودیم. چقدر شهید دادیم! رضا عسگری و چند تا از بچهها را نرسیده به جاده آسفالت با گلوله تانک زدند. برای خودم هم سخت است که یادآوری کنم آن لحظات را که بچهها جلوی چشممان جزغاله شدند. تو هم حتما بههم میریختی! اما ما زیاد متوجه این بههم ریختگی نمیشدیم. فقط میدیدیم که خیلی جدیتر شدهای، تندتر کارها را پیگیری میکنی، محکمتر حرف میزنی. حتی عصبانی به نظر میرسیدی جوری که ما سعی میکردیم زیاد دور و برت نباشیم.
به تو حق میدادم. مسئولیت ۶۰،۵۰ نفر چیز کمکی نبود. آن هم برای یک جوان ۲۱ ساله. از یک طرف نیرو و امکانات میفرستادند. از آن طرف در عرض چند ساعت، هیچکدام را نداشتی!درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود. هر لحظه تعداد شهدا و مجروحانمان بیشتر میشد. «کرمانی» تیر به کتفش خورده بود و به خودش میپیچید. به «ممد» گفتم: «منو تأمین کن برم بیارمش …» گفت: «باشه، برو»زمین صاف صاف بود؛ مثل کف دست. هیچ جانپناهی غیر از بوتههای کوتاه نبود. زیگزاگی و خمیده خودم را به کرمانی رساندم. دست انداختم پشت یقهاش و همینطور که نیمخیز بودم، او را عقب کشیدم. دست راستم هم تفنگ بود.
عقب عقب میرفتم و تیراندازی میکردم. به هر زوری بود کرمانی را برگرداندم. ممد با آن کلاش روسیاش خوب توانسته بود تأمینم کند.ممد و من و تو، رفیقهای جونجونی بودیم. همه هم این را میدانستند. با ممد قبل از جبهه رفیق بودیم. اما تو را بار اول کجا دیدم؟ هان!…. یادم افتاد!