اینجاست که با خودت میگویی این فرد کجا و شهادت کجا؟! اما وقتی پای غیرت و ناموس به میان میآید، این افراد خود واقعیشان را که زیربنایش ساخته شده از باطنی خالص، اعتقاد قلبی قوی و یکسری تعصبهای اخلاقی، در مقابل گلوله و توپ سپر میکنند تا ذرهای از خاک و ناموسشان به چنگ دشمن نیفتد. علیاکبر شیرعلی یکی از همین افراد است.پنجم اردیبهشت 1361 است. شب تولد علیاکبر امام حسین (ع)، سومین بچه محمد شیرعلی به دنیا میآید. اسمش را علیاکبر میگذارند. کامش را با تربت کربلا برمیدارند. از همان کودکی مشخص است پسربچه شلوغ و حساسی است. با اینکه سنش کم است، متوجه تفاوت رفتار و ارتباط آدمها میشود. به مادرش میگوید معلم مهدکودک فقط با اون بچههایی که باباهای پولدار دارن مهربونه! (ص 17)دوران نوجوانیاش را با شاگردی در کنار استاد بنا میگذراند. کمکخرج مادر میشود. غیرت کاری زیادی دارد. در اوج جوانی سرکشتر میشود. زیر بار هر حرفی نمیرود. غیرتیتر و حساستر میشود. کافی است در خیابان ببیند که یک پسر پشت سرش است. همیشه باید بفهمد که پسر قصد اذیت دارد یا راه خودش را میرود. وقتی متوجه میشود پسرها قصد اذیت دارند، با آنها درگیر میشود و حسابی دعوا میکند. علیاکبر بِزَنبَهادُر است. غیرت محله است (ص 23). علیاکبر زود داغ میکند و خیلی هم زود سرد میشود؛ اما در کل مهربان است.بنایی را ادامه میدهد. تا دوم دبیرستان بیشتر نمیخواند. پسر شکمویی است. آشپزیاش خوب است. همین باعث میشود وقتی به سربازی در بهبهان میرود، هر غذایی را نخورد. بهخاطر شَربازیهایش در چند شهر خدمت میکند. بعد از سربازی اخلاقش تغییر میکند. مادرش میگوید: راسته که میگن سربازی آدم رو میسازه (ص 26).علیاکبر علاقه خاصی به رنگ مشکی دارد. تمام حیواناتی که در خانه دارد، از پرنده بگیر تا سگ و… ســیـــاهرنــگ هستــنــد. لباسهایش معمولا مشکی است با دکمه یا سرآستین یا یقه قرمز یا سفید.مادر علیاکبر از اردیبهشت 1385 بهجز کار در مغازه، تصمیم میگیرد کاروان به سوریه ببرد. در همه سفرها علیاکبر همراهش هست. بار مسافرانی را که همراهشان میآیند، جابهجا میکند. بعد از چندوقت کاروان زیارتی مشهد را نیز راه میاندازند. علیاکبر مسئول برنــامــهریـزیهــای سفر و آشپزی کاروان میشود.بعد از سربازی کارگر حفاری چاههای نفت میشود. وضعیت مالیاش خوب میشود. تصمیم به ازدواج میگیرد. روحیاتش بعد از دامادی تغییر میکند. خیلی خوشحال است. همسرش را خیلی دوست دارد. دوستداشتنش را همهجا ابراز میکند. بعد از چند ماه از ازدواجش باز سراغ سفیدکاری میرود. دخالتهای مادرخانمش باعث جداییشان میشود. بعد از جدایی نه سر کار میرود، نه از خانه بیرون میآید. غذا نمیخورد. افسرده میشود. دیگر لباس مشکیاش را از تنش درنمیآورد. لاغر است، لاغرتر هم میشود. تن به دود میدهد. سیگار میکشد؛ اما نه جلوی بزرگترها. مقید به نماز و روزه نبود؛ اما بعد از طلاق کلا نماز را کنار میگذارد. با خدا قهر میکند.روی بازویش را خالکوبی میکند. مادرش با او دعوا میکند. میگوید: کار خوبی نکردی! پاکش کن. علیاکبر میگوید: نمیتونُم پاکش کنُم. یک روز، خدا خودش پاکش میکنه (ص36).بعد از مدتی تغییر و تحول خاصی در زندگی و رفتار علیاکبر رخ میدهد. او همیشه به طرفداری از مظلوم، پای ثابت همه دعواهای آغاجاری بوده و هست؛ اما الان فکرش فراتر از گرفتن حق مظلومان آغاجاری میرود. به سپاه میرود. برای ثبتنام به سوریه اقدام میکند. کسی جدیاش نمیگیرد. هر روز بدنش را برای رفتن به سوریه ورزیده میکند. در همان روزهای اعزامش، داییاش حسینیهای در آغاجاری میسازد. کسی کار پلیاستر حسینیه را به عهده نمیگیرد. بااینکه درگیر کارهای اعزامش است، کار را داوطلبانه قبول میکند. بعد از اتمام کارش برای اعزام به پادگان بهبهان میرود. هر روز دو نوبت تمرینهای بدنی و آمادگی جسمانی انجام میدهد.روزهای نزدیک به اعزام در داخل پادگان میپیچد کسانی را که سیگار میکشند، به سوریه نمیبرند. روز اعزام به تهران فرا میرسد. اسامی افراد را برای سوارشدن به اتوبوس میخوانند. اسم علیاکبر و چند نفر دیگر در لیست اعزام نیست. صدای گریهاش بلند میشود؛ طوری که شانههایش به لرزه میافتد. هیچکس اشک او را تا آن زمان اینگونه ندیده بود، مگر در مراسم محرم برای عزاداری امامحسین(ع). بیشتر از بقیه افرادی که اسمشان در لیست نیست، برای اعزام دستوپا میزند. کسی نمیداند چرا باید برای نبردنش به جنگ این همه بیتابی کند. اتوبوسها یکییکی راه میافتند. امیدش کمتر و کمتر و نگرانیاش بیشتر و بیشتر میشود. بالاخره بعد از چند ساعت تصمیم میگیرند اعزامش
کنند.وقتی به تهران میرسد، در محل تیپ 21 مکانیزه رمضان مستقر میشود. یک روز وقتی از نمازخانه تیپ خارج میشود، چشمش به بنر عکس شهدایی که مقابل نمازخانه نصب شده، میافتد و با حسرت میگوید: ممکنه عکس ما هم یه روزی ایجوری روی بنر چاپ بشه؟!(ص69)گروه اخراجیها که با علیاکبر 23 نفر میشوند، به دلایل فنی از جمع دیگران جاماندهاند و با چند روز تأخیر به سوریه اعزام میشوند. به دمشق میرسند. مستقیم به زیارت حضرت زینب (س) میروند. علیاکبر دستش را به ضریح میگیرد و ساکت یک جا مینشیند. بعد از زیارت بی مقدمه میگوید: مُو شهید میشُم (ص73).کسی باور ندارد او برای چه آمده است. با حــرفهــایــشــان به او میفهمانند که اینجا جای تو نیست و بهتر است بروی ترکیه پی عشق و حال خودت. تنها واکنش علیاکبر به تمام این حرفها فقط و فقط لبخند است. هیچکس متوجه نمیشود او با چه نیتی به سوریه آمده است. تمام بچههایی که به سوریه اعزام شدهاند، شماره حسابشان را ثبت کردهاند؛ الا علیاکبر. هر بار که از او شماره حساب میخواهند، میگوید: مُو برای پول نیومدُم که شماره حساب بدُم. ما نیت داشتُم که بیام (ص87).17 آذر 1394 است. حدود 35 سال پیش شاهرخ ضرغام، معروف به حُر انقلاب، در این تاریخ به شهادت رسیده است. در منزل پدری علیاکبر صدای افتادن چیزی میآید. صدای جیغ مرغعشقها تمام فضای خانه را پر میکند. مرغعشقها شروع به بالبالزدن میکنند و بعد از چند لحظه بیحرکت کف قفس میافتند. پدر میگوید: نکنه خبر بدی بیاد؟ همان روز علیاکبر در سوریه شهید میشود. خبر شهادتش در آغاجاری میپیچد. حرف علیاکبر درست از آب درمیآید. اولین مراسم تعزیه حسینیه چهاردهمعصوم، مراسم تعزیه خودش میشود؛ همان حسینیه که خودش داوطلبانه قبل از اعزامش به سوریه کار پلیاستر دیوارهایش را قبول کرده بود.نویسنده این کتاب، تمام خاطرات را با مصاحبههایی که طی چهار روز با 30 نفر گرفته، بر اساس واقعیت و با کمی روایت داستانی به نگارش درآورده است. با اینکه در متن چاشنی داستان را حس میکنی، اما با ظرافت خاص و کمی مستندات تمام جزئیات زندگی علیاکبر از کودکی تا پس از شهادت، موبهمو بیان شده است.کتاب «سیگاریا رو سوریه نمیبرن» زندگینامه شهید مدافع حرمی است که از همان کودکی با غیرت تربیت میشود و همه جا خیرخواه مظلومان است؛ اما ظاهرش متفاوت است. با همین ظاهر متفاوت عزم جزم میکند و راهی سوریه میشود. مدافع حرم عمه سادات میشود و سر بزنگاه خود واقعیاش را به رخ عالمیان میکشاند. خدا خودش پاکش میکند و خریدارش میشود.