درست وقتی «سیدنی» راوی داستان، میخواهد دفتر جلد آبی روی میز «جان» را که نویسنده کهنهکاری است، بردارد و ببیند آیا از جنس دفتر خودش است یا نه، به تقدس میز نویسنده اشاره میکند. «سیدنی» توی اتاق جان تنهاست که چشمش به دفتر جلد آبی دستساز کار پرتغال میافتد. کمی مکث میکند تا بر وسوسه شکستن حریم تقدس میز نویسنده غلبه کند، اما بالاخره سراغ دفتر میرود و آن را وارسی میکند. بعد هم به «جان» میگوید که به آن کوه طور پا گذاشته است. با اینهمه، «جان» اصلا برایش مهم نیست که یک نفر دزدکی توی اتاقش پلکیده است. پل آستر با هوشمندی ویژهاش، مدام اشیا و آدمها را از رمز و راز و تقدس به روزمرگی و عادی شدن میکشاند و دوباره در پردهای از رمز میپیچاند. گویی در دنیا هیچ دوراز دسترسی نیست که روزمره نباشد و هیچ روزمرهای نیست که دوراز دسترس نشود. همیشه بده بستان پویایی است که این دو را به هم مبدل کند.
با خواندن کتاب «به انتخاب مترجم» موضوع تقدس میز نویسنده (در اینجا قفسههای بایگانیاش) و درعینحال دسترسپذیر کردنش برایم یادآوری شد. پوشههای رازآلودی که از همان فهرست کتاب خودشان را نشان میدهند، یعنی حتی پیش از خواندن مقدمه و توضیح احمد اخوت درباره پوشههایی که در انتظار تنظیم شدن در متنی خواندنی، در قفسههای اتاق نویسنده ماندهاند. خیال این پوشهها، وسوسه کهنهای را در من بیدار کرد که سالها فراموش کرده بودم. وسوسه وارسی همه آن پوشهها که در هالهای از رمز پیچیده شده بودند. از سالها پیش میدانستم احمد اخوت پوشههایی دارد که علاوه بر ایدهها و مطالب ترجمه و تألیف (که ویژه هر محققی است)، چیزهایی را در خودشان جا میدهند که شاید به چشم هیچکس نیاید. چیزهای بسیار ساده و پیشپاافتاده (مثل آن روزنامه اطلاعات جامانده در فرودگاه هوستون آمریکا که اخوت جوان پیدا میکند و قصهاش در «گمشدگان» آمده است.) من هیچوقت پوشهای نداشتهام، اما وسوسه یافتن چیزهایی که میتوانند به درد پوشه او بخورند گاهی باعث شده چیزهایی را در فروشگاهها و کتابفروشیهای دست دوم پیدا کنم. مثلا مدتی پیش در میان انبوهی از کتابهای دستدوم، جلد هفتم کتاب پروست را دیدم که در دو مجلد چاپ شده بود. بخش اول و دومِ «سدوم و عموره» را با کش به هم وصل کرده بودند. اول بوی کهنگی و روزنامههای تاشده وسط یکی از کتابها وسوسهام کرد کش را باز کنم. بعد اما دیگر نمیشد زمین گذاشتش. روی صفحه اول هر دو جلد با دستخطی خوش نوشته شده بود:
«کریسمس ۱۹۶۵
برای بریل
از طرف کِن»
میان صفحات کتاب هم پر بود از بریده روزنامههایی درباره پروست، عکسها و نقدهای کتابش که فقط یکی از آنها تاریخ داشت (شنبه ۳ ژوئن ۱۹۷۱). همانطور که پیداست، کلاف زمان و مکان و زنی به نام «بریل» من را با خود برد به صبح زود کریسمس ۱۹۶۵ (که من هنوز به دنیا نیامده بودم!) تا دو جلد کتاب از کاغذ کادویی براق در بیایند و بریل شاد و خشنود تمام تعطیلات کریسمس را با پروست بگذراند. این البته هنوز مانده تا سالهای بعد که «بریل» بریده روزنامهها را لای کتاب بگذارد و لابد بعدتر، جایی از سرِ ورشکستگی یا مرگ یا هرچه، کتابهایش را فروخته باشند و این دو جلد چرخیده باشد تا برسد به خانه من و بعد شاید یک روزی به دست احمد اخوت بیفتد تا برود لای یکی از آن پوشههای مرتبشده در آن قفسه دوراز دست اتاق آقای نویسنده. از همین راه پیچیده است که دارم پوشههای مرموز آقای نویسنده را در پرتوهای نور ضعیفی میبینم. هرچند کتاب پروست هنوز پیش من است و معلوم هم نیست کی به صف پوشههای مربوطه بپیوندد، میدانم که یکی از ساکنان آن پوشههای رازآلود را دارم به چشم سر میبینم. حالا میتوانم تصور کنم که روزی زیر عنوانی مثل «هدیههای سرگردان»، «بازماندهها»، یا حتی آگهیهای پشت صفحه روزنامه مثل «منوی رستورانهای شنبهشب»، «سرگرمیهای کانال ۴» و غیره توی صف پوشهها خواهد ایستاد. برای دیدن برچسبها در این نور کمجان، باید تخیلم را بهکار بیندازم، زیرا نگاه نشانهشناسانه آقای نویسنده از هیچچیزی بیتوجه نمیگذرد. (مگر همان روزنامه اطلاعات جامانده در فرودگاه را آنقدر دقیق نخوانده بود که راست و دروغش با خودش، ناگهان اعلامیه تسلیت عمویش را هم در آن دیده بود!)
از خیالپردازی درباره برچسبها هم که دست بکشم، باز هم میشود میان پوشهها چرخید تا چیزهایی دستگیرم شود. در کتاب «به انتخاب مترجم» هم مثل بقیه آثارش، «ساکنان پوشه داستانها» خودشان را پیدا میکنند. داستان جورابِ لیدیا دیویس، جورابِ تیم اوبرین را جفت خودش میکند تا آقای نویسنده هم از پوشه«جاماندهها» جستارش را بیرون بکشد. کوبوآبه داستایفسکی را در خرابههای بمباران جنگ ایران و عراق میبیند و مؤلف، مکانهای تکرارشونده و شخصیتهای همزاد شرلی جکسون را با «خانه بهمثابه هویت» همنشین میکند تا همگی با هم از پوشه سر در بیاورند. اگر آثار دیگر را هم اضافه کنم، از «برادران جمالزاده» تا «کارآگاه دهکده»، «ای نامه»، «نشانهشناسی مطایبه» و «من و دیگری»، در پرتوهای روشن اینجا و آنجا میتوانم برچسبهای دیگری هم از روی پوشهها بخوانم.
حالا میشود به وسوسه سرکشی به آن پوشههای دورازدسترس و رازآلود تن داد، نترسید و گوشههایی از آن را از آن خود کرد. میشود آنها را به دست گرفت و خواند. درست مثل شخصیت داستان خولیو کورتازار در «پیوستگی پارکها»، میشود روی صندلی مخمل سبز نشست، راحت به پشتی تکیه داد و خط به خط خواند. درحالی که میبینیم ساکنان این پوشهها چقدر آشنا هستند. آشنا هم نه، که اصلا زندگی زیسته ماست با اینکه فراموشش کردهایم. باید کسی مثل آقای نویسنده پشت سر تکتک ما راه افتاده باشد تا تکههای جامانده را جمع کند، برای بعد که با حوصله تمام به هم بدوزد؛ نه مثل کلاژی ناساز یا جورچینی که فقط یک راه برای کامل شدن دارد، بلکه شبیه چلتکهای پرنقش و موزون. آقای نویسنده همه زندگی را درست سر بزنگاه مقابل چشمانمان بر زمین پهن میکند و ما به مثابه پرسهزنانی در میان پوشههای دور و نزدیک، در مقابل این چلتکه موزون، «با کمال تعجب متوجه میشویم داستان زندگی خود ماست. ترسناک است و باور نمیکنیم اما حقیقت دارد.»