این مقدمۀ کوتاه که البته جای بسط و گسترش بسیار دارد، اشارهای است بر اینکه از این به بعد در ماهنامۀ «کافه»، بخشی را در همین صفحه به روایتهای مختلفی از «فرهنگعامه» در قالب «تاریخ شفاهی» اختصاص میدهیم. قرار است در این صفحه در حد امکان از گذشتهای بگوییم که بر ذهن و زبان مردمان این شهر جاری است و شاید هنوز فرصتی برای تبدیل آنها به کلمات و جملات فراهم نشده است. اولین مطلب این صفحه به موضوع «ازدواج» اختصاص دارد.
برای انتخاب موضوعات مطالب بعدی در شمارههای پیش رو، چشمبهراه ایدهها و دیدگاههای شما نیز هستیم. کافی است به دوروبرتان نگاهی بیندازید، آدمهای زندگیتان را مرور کنید و هرچه را رنگ و بویی از فرهنگعامۀ مردم شهرمان در قدیم دارد بیرون بکشید تا از دلش هزار حرف نگفته زاده شود.
فرهنگ ازدواج در قدیم
زمانهای که امروز در آن زندگی میکنیم زمانۀ یکشکل شدنها و یکدستیهاست، اما در قدیم، سبکِ زندگی مردم بسیار گوناگون بود. کشور ما از دیرباز قومیتها و فرهنگهای مختلفی را در خود جایداده و این تنوع را باید یکی از ویژگیهای شاخص آن دانست. یکی از بارزترین وجوه نمایش «گوناگونیها» در دوران قدیم که البته ردپای آن هنوز در فرهنگعامۀ مردم آشکار است، آدابورسوم ازدواج است. اتفاقی که فرخندگی و مبارکیاش در اشکال گوناگون و در قالب بهجا آوردن رسومی خاص از سوی مردم نشان داده میشده است. مردم در قدیم برای رساندن یک دختر و پسر جوان که یا دل در گرو مهر هم داشتهاند یا به صلاحدید بزرگترهایشان برای رفتن به خانۀ بخت مناسب همدیگر بودهاند، آداب خاصی را بهجا میآوردهاند. این آداب در هر گوشهای از این سرزمین به نحوی اجرا میشده و در اصفهان نیز سبک و سیاق خودش را داشته است.
دختری که دستش به اجاقگاز برسد!
«نصرت» خانم که هشتاد و پنجساله است و در هفدهسالگی راهی خانۀ بخت شده و خاطرات زیادی از آن روزها دارد، میگوید: «آن روزها کسی از دخترها نمیپرسید میخواهی ازدواج کنی یا نه. همینکه میدیدند دختری قد کشیده و دستش به اجاقگاز میرسد، راهی خانۀ بختش میکردند. ازدواجش هم اینطور نبود که جرئت کند بگوید کسی را دوست دارد یا دلش میخواهد شوهرش اینطور و آنطور باشد. بزرگترها میبریدند و میدوختند و دختر یک روز چشم باز میکرد و میدید عروس شده است!»
از او میپرسم: «داماد را قبل از شب خواستگاری دیده بودید؟» میگوید: «بله، چون برادر شوهرخواهرم بود. البته تا همان شبی که مرا برای او خواستگاری کردند درست نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ اما وقتی هم فهمیدم، زیاد بدم نیامد. داماد را قبلاً دیده بودم و ازش بدم نیامده بود. چند روز بعد از خواستگاری هم خانوادۀ داماد برایم خوانچه فرستادند. توی یک سینی بزرگ قرآن، آیینه، سبزی، شربت، تخممرغ، گل و شیرینی و… چیده بودند و آوردند خانه. همۀ فامیل هم جمع بودند و خیلی شلوغ بود. یکی دو شب قبل از عروسی هم حنابندان بود. خانوادۀ داماد هدیهای را که یادم است چند طاقه پارچه بود توی یک سینی چیده و کنارش یک ظرف حنا گذاشته بودند و آوردند خانۀ پدرم. زنها هم کف دستشان را با آن حنا رنگی کردند و کف دست مرا هم حنایی کردند. بعد هم که رفتیم سر خانه و زندگیمان و شوهرداری و بچهداری تا امروز»
میپرسم: «از آدابی که برای عقد و عروسیها در قدیم بهجا میآوردند کدامشان یادتان مانده؟»
میگوید: «آن روزها همینکه دختر و پسر زندگیشان را شروع میکردند همه چشمبهراه آمدن بچهشان بودند و اگر یکی دو سال طول میکشید نگران میشدند که نکند یکی از آنها مریضیای چیزی داشته باشد. وقتی هم که خبردار میشدند عروس خانم باردار شده برایش «تاسیونه» (تاسیانه) میبردند. یعنی مادر عروس حلیمبادمجان یا یک غذای پرگوشت میپخت و چند هدیه هم برای دختر و دامادش میخرید و به خانۀ آنها میبرد. زنهای فامیل همه میآمدند و ساعتی را دورهم میگفتند و میخندیدند»
میپرسم: «تاسیونۀ خودتان را چطوری آوردند؟» با خنده میگوید: «یادم است که تاسیونهام را روی طبقهای چوبی آوردند و همانجا لبِ ایوان چیدند و زنها توی حیاط کلی زدند و رقصیدند و شادی کردند. من هم خوشحال بودم ولی جرئت نمیکردم زیاد بخندم. آنوقت میگفتند عروس خیلی ذوق کرده! سرم پایین بود، ولی زیرچشمی همهچیز را میدیدم.» اینطور که نصرت خانم میگوید، تاسیانه معمولاً غذای قوتداری بوده تا زن باردار با خوردنش کمی جان بگیرد و اگر احتمالاً در ماههای اول بارداریاش ویار داشته، بتواند این دوران سخت را پشت سر بگذارد.
عروسهای نازنازی!
«فردوس» خانم هشتاد ساله است و سه دخترش را راهی خانۀ بخت کرده است. خودش در شانزدهسالگی عروس شده و دختر بزرگش را در هفدهسالگی شوهر داده و حالا نوۀ دختریاش در سیو چهار سالگی هنوز قصد ازدواج ندارد! او از اینهمه تفاوتی که بین خودش و دخترهای امروزی میبیند حیرتزده است و میگوید: «اگر دختر شوهرش را خودش انتخاب کند و دوستش داشته باشد خیلی خوب است، ولی نه اینکه اینهمه سخت بگیرد و بخواهد پسر شاهپریان نصیبش شود!» میپرسم: «قدیمها دختر چطوری دل از خانه پدری میکند و به خانه شوهر میرفت؟»
جواب میدهد: «قدیمها شب عروسی دختر را با سلاموصلوات از خانۀ پدر میبردند. دخترها گاهی گریه میکردند. ولی گاهی هم از ترس قوم شوهر که نگویند لابد شوهرش را دوست ندارد که دارد گریه میکند، گریهشان را نشان نمیدادند. بعد هم رسم بود که تازهعروس از فردای روز ازدواجش تا چهل روز پا به خانه پدرش نگذارد تا بتواند به دوری آنها و ماندن در خانۀ شوهر عادت کند. شوهرهای قدیم هم مثل امروزیها اینهمه ناز زنشان را نمیکشیدند و با دلش راه نمیآمدند. عروس همان روزهای اول کمی گریه و زاری و دلتنگی میکرد و بعد هم دلش را به زندگی تازه و شوهرش خوش میکرد و همهچیز به خوشی تمام میشد. اما دخترهای امروزی عروس هم که میشوند به مادرشان وابستهاند و اصلاً بلد نیستند شوهرداری کنند. اگر مادرشوهر یا کسی هم حرفی بزند و بخواهد چیزی یادشان بدهد فوری ناراحت میشوند و قهر میکنند و غائلهای درست میشود که بیاوببین.»
دوست دارم بپرسم این «شوهرداری» کردن که سرِ زبان خیلی از زنهای قدیمی است و دخترهای امروزی از آن بیخبرند، چیست؟! میپرسم و فردوس خانم در جواب میگوید: «آن روزها از وقتی دختر از آب و گل درمیآمد، مادرش توی گوشش میخواند که باید حرف پدرت را گوش بدهی. بعد هم توی گوشش میخواند که باید حرف شوهرت را گوش بدهی. شوهر برای ما خدای روی زمین بود و حرفش حجت بود. بهجز اینکه به خوردوخوراک و استراحت و آرامشش فکر میکردیم، هرچه میگفت همان بود. اگر مریض میشد یا نیازی داشت باید اجابت میکردیم. در عوض مردهای قدیم هم جانشان برای زن و بچهشان درمیرفت. بعضیهایشان هم البته زن و بچه را اذیت میکردند.»
خانۀ مستقل ممنوع، زندگی فقط با مادرشوهر!
آقا «محمدعلی» هفتاد و چهار سال دارد و وقتی برای اولین بار لب از لب بازکرده تا بگوید نوۀ دختری عموی پدرش را برای ازدواج پسندیده، از ترس اینکه مادرش دختر را نپسندد و ایرادی روی او بگذارد، زبانش بند آمده است! میپرسم: «آن زمان چندساله بودید؟»
میگوید: «بیستو دو سال داشتم. دستم هم توی جیب خودم بود و برای هزینۀ ازدواجم از پدرم هیچ پولی نگرفتم؛ ولی مادرم زن سختگیری بود و من این را در رفتارش با زنبرادرهایم دیده بودم. برای همین هم خیلی میترسیدم که اجازه ندهد برویم خواستگاریِ کسی که میخواستم. بعد هم که با کلی اصرار رضایت داد و ازدواج کردیم، اجازه نداد حتی در نزدیکی خانهشان خانهای بگیریم و گفت باید حتماً در یکی از اتاقهای خانۀ پدرم زندگی کنیم. انگار میخواست زیر نظرمان داشته باشد. چند سال تحمل کردیم تا بالاخره از آن خانه آمدیم.»
ماجرای هدیه خریدن او برای همسرش هم شنیدنی است؛ هدیهای که دور از چشم مادر به گردن زنش آویخته: «وقتی عقد کردیم، دوست داشتم برای همسرم هدیه بخرم؛ اما مادرم حساب جیبم را داشت و اجازه نمیداد. یادم هست که برای اولین شب چلّهای، یک گردنبند ظریف طلا خریده بودم؛ اما چون مادرم نگذاشت شب چلّهای ببریم، گردنبند را نگه داشتم و بعدها به زنم هدیه دادم.»
میپرسم: «پس هدیۀ شب چلّهتان به همسرتان چه بود؟» میگوید: «هیچ! مادرم یک ظرف شیرینی و چند شاخه گل با یکی دو پارچۀ قدیمی در یک طَبَق مسی گذاشت و راهی خانۀ عروس شدیم.»
«معصومه»، همسر محمدعلی، خاطرات خوب ازدواجش را بیشتر به یاد دارد تا تلخیهایش را. او میگوید: «عمهای داشتم که شعرهای زیادی حفظ بود. وقتی داشتند خطبۀ عقدمان را میخواندند، یک گوشه از پارچۀ سفید پولکدوزیشدهای را که چند زن بالای سرمان گرفته بودند به دست گرفته بود و میخواند: بستم بستم بهحق سلیمان نبی / بستم بستم بهحق نوح نبی / بستم بستم بهحق یونس نبی / بستم زبان داماد و قوموخویش داماد را. بعد هم که صیغه را خواندند بلندبلند میگفت: یا عزیز خدا عزیزش کن / یا عزیز خدا عزیزش کن.»
میپرسم: «شب پاتختی چطوری برگزار میشد؟» میگوید: «شب پاتختی همۀ فامیل برای عروس و داماد هدیه میآوردند. بعد هم دورتادور خانۀ تازهعروس مینشستند و جشن و شادیشان برپا بود. گاهی هم زیرچشمی به جهیزیۀ عروس و اینکه چه دارد و چه ندارد نگاهی میانداختند. البته یکیدو روز قبل از عروسی زنهای فامیل برای چیدن و تماشای جهیزیه میآمدند، ولی شب پاتختی هم این ماجرا دوباره تکرار میشد. آن شب مادر و پدر عروس نگران این میشدند که مبادا کسی حرفی بزند و از جهیزیهای که به دخترشان دادهاند عیب و ایرادی بگیرد.»
سؤالی بعدیام این است که از شب پاتختیاش چیزی به یاد دارد یا نه. معصومه خانم در پاسخ به آن میگوید: «من زمان ازدواجم فقط پانزده سال داشتم و اصلاً حواسم به این چیزها نبود. مهمانهای دعوتی و مراسم عروسی و پاتختی و… را پدر و مادرم و پدرشوهر و مادرشوهرم مدیریت میکردند و من فقط حواسم به لباس عروس سفید و شلوغی و جشن و شادیاش بود. اما یادم است که در مراسم پاتختی، خانوادۀ عروس و داماد برای هم خیلی شعر میخواندند. اینها یک چیزی میخواندند و آنها با شعر جواب میدادند.»