شهرهای جدید و شهرنشینی با ویژگیهای نوینش، بهمثابه امری با ویژگیهای خاص تصور میشود. وضعیتی سراسر خوب و واجد مزایا. گویی هرجا جز آن ناشهر/غیرشهر/جایی که شهر نیست (و به همین جهت باید نادیده گرفته شود) است. این وضعیت در گذشته بیشتر در دوگانه شهر/روستا دیده میشد. اینکه با گسترش شهرنشینی در ایران معاصر، شکلگیری شهرهای جدید و تغییر شکل شهرهای قدیمی به شمایل شهرهای نوین، اطلاق بعضی واژگانِ دلالتگر بر زیست روستانشینی برای برخی مذموم محسوب میشد، برآمده از همین ماجراست. با گسترش شهرها، بخشهایی از خود آنها نیز دیگر واجد آن سطحی از ویژگیهای شهری نبودند که پیشتر درخور شهربودگی دانسته میشد. شهر مانند یک بدن با ظاهری فریبنده بود که بر اثر بیتوجهی، یکباره برخی اندامهایش دچار تغییر حالت شده بود. انسان مدرن شهرنشین که خود را صاحب این پهنه سکونتگاهی جدید میدید، دفعتا از دیدن حاشیههای شهری یا همان اندامهای ناقص شده دچار وحشت شد. او اهلِ شهرِ طبقه متوسطی و بالایی که خود را به تمامه با زیباییهای زندگی شهری هویتیابی کرده بود، این بار با رویهای از زندگی شهری مواجه میشد که تا پیش از این نهتنها از وجودش مطلع نبود، بلکه اساسا شهر را بری از آن ویژگیها میدید. او که خود و شهر را جدا از هم نمیدانست، تا پیش از آن تمامیت خودش را محاط در پهنهای دلفریب میدید که شهرش مینامید. پنداره بینقصبودن گستره شهری، به انسان شهرنشین حس کمال مطلق میداد. او خود را موجودی درخور این فریبندگی تمام عیار مییافت.
برای انسان خودشیفته شهرنشین، شهر همچون آب/آیینه بود که تصویر/خودش را در آن میدید. هرگونه کدورتی در آن، درواقع تصویر شفاف و بینقصی را که برساخته بود دچار خلل میکرد. از همین رو، دیدن فقر مطلق، حاشیهنشینی، محرومیت از امکانات اولیه، عیانبودن آسیبهای اجتماعی و جز آن، چیزی نبود که بتواند با تصویر اتوپیاییای که از شهری ساخته بود که خودش را متعلق به آن میدانست، منطبق کند. او نمیتوانست متصور شود که زیر پوسته قشنگ و پرزرقوبرق شهری که به آن مینازد، تصویری هولناک از زیست مشقتبار آدمی نهفته باشد. زیستنی که بیش از هر چیز بر آمده از همان خیرهکنندگی زننده است.
شاید دستزدن به فرافکنیها، درواقع فرارکردن از این درک ناخودآگاه از هولناکی واقعیت باشد. فرافکنیهایی نظیر جدادانستن حاشیهها از شهر، نسبتدادن آسیبهای زیست شهری به حاشیهها، بیگانهدانستن ساکنان حاشیهها از شهر و زندگی شهری و قسعلیهذا. اینها شاید مکانیسمهایی است که انسان شهرنشین بهکار میگیرد تا تصویر آرمانی که از شهر ساخته است در افق خیالیاش خراب نشود. تمام اینها مانند پنهانکردن وسایل زیر تخت، پشت مخته یا زیر فرش است. انسان خودشیفته شهری، آگاهانه یا ناخودآگاه، کژکارکردیهای سازوکاری را که به آن ایمان داشته نادیده میگیرد.3 او طی فرایندی، دیگریای در تقابل با خود میآفریند که متعلق به شهر نیست. دیگریای هراسآور و ترسناک. او بهراستی از این دیگری میترسد. چراکه نسبت به او و فضای زیست ذهنی-عینیاش، کاملا بیرون است. این دیگری شامل افراد، شرایط و مکانهاست. او که شهر را بری از هر زشتی تصور میکند، در مواجهه با رویههای تلخ، سخت و هراسناک زندگی اجتماعی، دست به فرافکنی میزند. او دیگری را در پیدایی این وضعیت مقصر میبیند نه خودش و سازوکار مطلوبش را. دیگریای که در نظر او به دور از تعقل در برابر عقلانیت شهری مدرن و سرمنشأ هرگونه نازیبایی است. این اما آغاز یک سناریو در بازتولید وضعیتی است که به لحاظ ساختاری، جایگاه هر دو را تثبیت میکند.
تصویری که انسان خودشیفته شهرنشین از خودش در برابر دیگری میسازد، تصویری از عقلانیتی مظلوم و تمیز در برابر توحشی رخنهگر و چرک است. از نظر او گویی پهنه دلربای شهری مورد هجوم حاشیه قرار گرفته است. او معتقد است حاشیهنشینان به حاشیه رانده نشدهاند، بلکه از ناشهرهایی دیگر به حاشیه شهر آمدهاند تا چهره زیستگاه مورد علاقهاش را خراب کنند. ناباورانه باید بگویم که انسان شهرنشین در حالی که تصوری از حاشیهایبودن ندارد، چشمانداز آرمانیِ شهری را که در تملک خودش میداند در خطر احاطهشدن با حاشیهنشینی میبیند. نابرابری نهتنها در کیفیت زندگی هر دو دسته تأثیر گذاشته، که اینجا هم همچنان جلوهگر است. پایگاه فرادست انسان شهرنشین از نظر دستیابی به انواع سرمایه، در برابر فرودستی انسان حاشیهنشین، موجب میشود تا گروه اول از برج عاجی که در آن نشسته به دیگریای که در ذهنش آفریده نگاه کند. او نمیداند که تصورش از فقر، بیخانمانی، نابرابری، درحاشیهبودن، خشونت و محرومیت، تنها صورتی فانتزی از مفاهیمی است که هرکدام بخشی از واقعیت زندگی دیگرانی را که در تقابل با خویش قرارشان داده تشکیل میدهد. انسان شهرنشین سعی میکند تا دستپاچهوار کاری انجام دهد. کاری به مثابه پنهانکردن و پردهپوشی. صاحب آن اندام (شهر و تمام ساکنانش) به بودنش واقف است، اما ناظر بیرونی متوجهش نمیشود یا حتی از دیدنش به وجد میآید. این بار نیز انسان خودشیفته شهری بادی به غبغب میاندازد. بهزعم خودش توانسته وضعیتی را سروسامان دهد.4 او این توانایی را دارد تا از خلال فعالیتهایی که از نظر خودش برای زدودن نقص انجام میدهد، ردای نجاتدهندگی به تن کند. در این میان، همچنان خشت روی خشت برج عاجش بگذارد و از آن بالا بر دیگرانی که گمان میبرد به آنها مرحمت کرده، نگاه میاندازد. شاید برای همین است که علیرغم فعالیتهای ادعایی، در حاشیهها بهبود چندانی رخ نمیدهد.
—————————
1. مانند محله حصه.
2. همچون مناطقی از محله قائمیه.
3. بدین معنا که حاشیههای شهری محصول خود فرایند پیشروی پرزرقوبرق شهرهای جدید هستند؛ سازوکاری که گروه مورداشاره در متن بیش از هر چیز خود را به آن متعلق میبیند و با آن هویتیابی میکند.
4. مصداق چنین وضعیتی در مداخلات برخی مؤسسات و نهادها در حاشیههای شهری پیداست؛ وضعیتی که طی آن افراد گمان میکنند با بزککردن چهره یک محله محروم میتوانند مشکلات آن را از بین ببرند.