«علیرضا عسگری» از دوستان شهید «سیدحسن مؤمنی» به روایت خاطرات روزهای در کنار سیدحسنبودن و در کنار هم جنگیدن پرداخته و اصفهانزیبا آن را در چند بخش منتشر کرده است. بخش اول این مطلب در تاریخ 29 خرداد، بخش دوم در 5 تیر، بخش سوم در 23 تیر و بخش چهارم در 2 مرداد منتشر شد و آنچه در ادامه میآید، بخش پنجم این نامه است.
رفتن و نرفتن تو فرقی نمیکرد. هیچ کاری از دست تو هم برنمیآمد؛ اما غیرتت اجازه نداد. همان حس مسئولیت که به نیروهایت داشتی. ما کنار دژ مرزی بودیم؛ روبهروی یک دپوی کوچک که بچههای مهندسی زده بودند تا دشمن نتواند راحت محاصرهمان کند. دپو را دور زدید. 200-300 متر از ما دور شده بودید که سوت کشدار خمپارهای دلمان را لرزاند. یکیدو دقیقه بعد، رانندهات، بیسیم زد: «علیرضا پاشو بیا… حسن تموم شد… .» داد زدم: «چی داری میگی!… حسن چی شده؟… .» دوباره تکرار کرد. باورم نمیشد. داد زدم: «یعنی چی؟ این چی داره میگه؟… .» با «مهدی سرخی» پریدیم روی جیپ. گازش را گرفتیم به سمت پشت خاکریز. خمپاره خورده بود درست کنار جیپتان، کنار راننده. تازه آنجا دیدم که تو، جای راننده پشت فرمان نشسته بودی! بالای سرت که آمدم، آتش گرفتم. دیدم سرت یکوری شده و مغزت به بدنه جیپ ریخته. آنقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چهکار میکنم. دستبهاسلحه رفتم بالای دپو. شروع کردم به تیراندازی. همینطور فحش میدادم و تیراندازی میکردم. تمام زورم را گذاشته بودم پشت ماشه و میچکاندم. هرچه عقده توی دلم جمع شده بود، بیرون میریختم. چهره رضا عسکری، مهدی جوزدانی و رضا کبیری یکییکی جلوی چشمم میآمدند. دیوانهوار داد میزدم: «میکشمتون نامردا… والله، امونتون نمیدم. بیناموسها… .» بچهها سرم داد میزدند: «بیا پایین… میزنندت… بیا پایین… .» دست خودم نبود. آنقدر بههمریخته بودم که همینطور تیر میزدم. فریاد میکشیدم: «ولم کنین… بذار بکشم این نامسلمونا رو… .»
«سرخی» مچ پاهایم را میکشید و داد میزد سرم: «عسکری… عسکری… بیا پایین… چیکار داری میکنی…؟» بهزور من را کشیدند پایین؛ اما آرام نمیشدم. دیدم بچهها میخواهند تو را لای پتو بگذارند و عقب بفرستند. آمدم بالای سرت. چقدر آرام خوابیده بودی. رنگت سفید سفید شده بود. یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: «این دوستت چرا این رنگیه؟» پرده اشک جلوی چشمم را گرفت. بغض گلویم باز شد. گریه امانم نداد. چشمم به صورتت بود؛ اما نمیتوانستم دل بکنم. عرق ریزی پشت لبت نشسته بود؛ میان سبیل کمپشتت. همه وجودم سوخت. مگر چه دردی کشیده بودی؟ آخر ترکش که امانبده نیست. یکآن و به یک لحظه تمام میکند. سید حسن!؟ هنوز هم این درد با من است. هنوز هم از خودم میپرسم چرا سید عرق کرده بود؟! صورت روی صورتت گذاشتم و بوسیدمت. باید دل میکندم؛ اما مگر راحت بود؟ تو از همه رفقایم نزدیکتر بودی. آخر هم کنده نشدم. فرصتی هم نبود که بیشتر ببینمت. تو را لای پتو پیچیدند و با آمبولانس بردند عقب. عراقیها داخل شهر دپوی تدافعی داشتند: سر دژ، سر رودخانه اروند، اول شهر توی ساختمانهای سیمانی گمرک. شدید مقاومت میکردند. هر گوشه آتشی زبانه میکشید. شهر پر از دود و غبار شده بود. صدای غرش هواپیماهایی که سینهبهسینه زمین پرواز میکردند توی سرمان میپیچید. بچههایمان هرکدام بهتنهایی جای چند نفر توان گذاشته بودند. «ممد» توی همین اوضاع شهید شد. هفتهشت روز بعد از تو. همانطور که به شوخی گفته بود! داغ من سنگینتر شد. رفقایم را یکییکی از دست داده بودم. گفتنش هم راحت نیست. کوه هم اگر بود، منفجر میشد! گاهی دلم میخواست با کسی حرف بزنم؛ اما بچهها هم وضعی بهتر از من نداشتند. جنگیدن و باز جنگیدن بهانه شده بود تا به آنچه گذشته، فکر نکنیم. همه فقط در فکر این بودیم که شهر را از دست دشمن درآوریم. دشمن باور نمیکرد که ما از شمال شهر پیشروی کنیم. سنبه پرزور جنگ دست ما افتاد. آتش سلاحهایمان حرکت را از دشمن گرفته بود.