شهید محسن انصاری به روایت پدرش، حاج‌حسن

شهیدی که میزبان زائران است

در دل محله حسن‌آباد و در آستانه ورود به حیاط امامزاده احمد، جایی که نسیم آرامِ عصرگاهی پاییزی میان درختان کهن‌سال سُر می‌خورد و پرندگان گویی سرود آسمانی زمزمه می‌کنند، نگاهت بی‌اختیار به‌سوی محفظه شیشه‌ای کوچکی می‌افتد که در میان سنگ‌فرش‌ها، همچون دُرّی درخشان می‌درخشد؛ گویی اینجا نقطه‌ای است که زمین و آسمان دست یکدیگر را گرفته‌اند، نقطه‌ای که از میانش نسیمی از جنس نور عبور می‌کند.

تاریخ انتشار: ۱۱:۴۸ - سه شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
شهیدی که میزبان زائران است

به گزارش اصفهان زیبا؛ در دل محله حسن‌آباد و در آستانه ورود به حیاط امامزاده احمد، جایی که نسیم آرامِ عصرگاهی پاییزی میان درختان کهن‌سال سُر می‌خورد و پرندگان گویی سرود آسمانی زمزمه می‌کنند، نگاهت بی‌اختیار به‌سوی محفظه شیشه‌ای کوچکی می‌افتد که در میان سنگ‌فرش‌ها، همچون دُرّی درخشان می‌درخشد؛ گویی اینجا نقطه‌ای است که زمین و آسمان دست یکدیگر را گرفته‌اند، نقطه‌ای که از میانش نسیمی از جنس نور عبور می‌کند.

در محفظه شیشه‌ای، یک شیر سنگی روی قبر دلاوری از عصر مشروطه قرار دارد که در راه وطن جانش را فدا کرده و گویا نگاهش هنوز به آسمان خیره مانده است. در کنار آن، آرامگاه جوانی است که هنوز عطر ایمان و غیرت از خاکش برمی‌خیزد: محسن، پسر اول حاج‌حسن و نوه ارشد خانواده انصاری؛ او که نه‌تنها فرزند خانواده، که امید دل‌ها و نور چشم‌ها بود. خداوند او را برگزید؛ هم برای خویشتن و هم برای مردمی که هنوز چشم‌به‌راه قهرمانانی از جنس نورند.

حاج‌حسن، پدری که با کسب روزی حلال، دست‌هایش بوی نان و محبت می‌دهند، با همه دلتنگی و با همه درد، اما با سری بلند، فرزندش را به راهی فرستاد که امروز مسیر عاشقان است. محسن تنها در دل خانواده‌اش عزیز نبود؛ بلکه اکنون هر زائری که پا در حیاط امامزاده می‌گذارد، بی‌آنکه بداند، دلش به نور قبر او گره می‌خورد. هر روز و هر شب، فاتحه‌هایی است که از دل‌های خسته و چشم‌های اشک‌بار روانه آسمان می‌شود؛ به نیت آرامش او.

ویژه‌بودن شهید محسن، تنها در شهادتش خلاصه نشد؛ بلکه هرساله در ایام عزاداری و مناسبت‌های مذهبی و لحظه تحویل سال، صدای روضه‌خوانی، دعا و ناله‌های دل‌شکستگان از کنار مزارش بلند می‌شود. انگار محسن، در جوار امامزاده، چون چراغی هدایتگر، مهمان‌نواز عزاداران و روضه‌خوانان است و چه‌بسا لطف و برکت این خلوت عاشقانه، از روح پاک شهیدی است که دست لطفش را از خاک کوتاه نکرده.

در این گفت‌وگو، با حاج‌حسن، پدری که جانش را در خاک گذاشته، اما دلش در آسمان رفت‌وآمد دارد، از محسن خواهیم گفت؛ از روزهای کودکی‌اش تا لحظه‌ای که آسمان او را به آغوش کشید و تا امروز که همچون فانوسی، راه زائران امامزاده را روشن می‌کند.
شهید محسن در پنجم اردیبهشت ۱۳۴۲ به دنیا آمد. او فرزند اول خانواده و نوه ارشد بود و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد. از همان کودکی همیشه با من به جلسه‌های روضه، هیئت و دسته عزاداری می‌آمد. به هیئت امامزاده احمد می‌رفتیم. این هیئت یکی از قدیمی‌ترین هیئت‌های اصفهان است. او در هیئت زنجیرزنی می‌کرد. عشق به اهل‌بیت(ع) را از همان دوران یاد گرفت.

بچه بامحبت و مهربانی بود

در مقطع راهنمایی به مدرسه مهرگان می‌رفت. دوستی داشت که از ناحیه پا معلول بود. محسن بیشتر وقت خود را برای او می‌گذاشت. هرروز او را جلوی دوچرخه‌اش می‌نشاند و از خانه‌شان به مدرسه می‌آورد و بعد از تعطیل‌شدن مدرسه او را به خانه می‌رساند. محسن بچه بامحبت و مهربانی بود. به همه کمک می‌کرد و اخلاق خوبی داشت؛ هنوز هم اقوام و فامیل وقتی حرف از محسن می‌شود، جز خوبی و خاطره‌های نیک چیزی نمی‌گویند. کارش خیلی درست بود.

در کارهای مغازه خیلی کمکم می‌کرد

دبیرستان در رشته تجربی درس خواند و دیپلمش را گرفت. من برای خرید او را با خودم می‌بردم. از نوجوانی یاد گرفته بود که چه چیزهایی باید برای مغازه بخرد. هفده‌هجده‌ساله بود که می‌رفت تهران و خرید اجناس مغازه را خودش انجام می‌داد. در کارهای مغازه خیلی به من کمک می‌کرد و همراهم بود.

با دوستانش به ساواک حمله کرده بودند

دوره دبیرستان را در مدرسه صارمیه گذراند. او در جلسه‌های پرسش و پاسخ علوم دینی و قرآن شرکت می‌کرد. بعضی از این جلسه‌ها هم‌زمان با پایان دوران رژیم شاهی بود و همین مسئله باعث شد کم‌کم در مسیر انقلاب قرار گیرد و فعالیت‌های انقلابی را شروع کند؛ یک روز هم با تعدادی از دوستانش به ساواک حمله کرده بودند.

عکس شاه را وسط بازار روی زمین زده بود

بچه نترس و شجاعی بود و در راه‌پیمایی‌ها جزو پیشتازان. خیلی دوست داشت در تظاهرات شرکت کند؛ یک روز هم به‌طور معجزه‌آسایی توانسته بود از دست مأموران رژیم جان سالم به‌در ببرد.سال ۵۷ بود و دوران بحبوحه انقلاب. برایم خبر آوردند که بیا ببین پسرت چه‌کار کرده است. از مدرسه صدر بازار که آمده بود، از یک مغازه میوه‌فروشی در بازار لباف‌ها رفته بود بالا. عکس شاه را برداشته و وسط بازار زده بود روی زمین.

باهم در تظاهرات شرکت می‌کردیم

آن زمان من خودم نیز در برنامه‌های انقلابی، تظاهرات و راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کردم. بیشتر وقت‌ها با محسن، باهم می‌رفتیم. منزلمان آن زمان خیابان بزرگمهر، اول خیابان کسری بود.
کار من پسائی‌سازی بود. برای کارم بنزین سوپر می‌گرفتم. با آن چسب‌های کارمان را در مغازه آماده می‌کردیم. همیشه ده حلبی در مغازه داشتم. یک حلب آن‌ها را می‌بردیم خانه؛ یک تایر کهنه هم جور می‌کردیم و وسط خیابان آن را با بنزین آتش می‌زدیم. یکی از شب‌ها نزدیک بود گیر بیفتیم. ارتشی‌ها زود رسیدند و شروع به تیراندازی کردند؛ اما خیلی مرد بودند، قصدشان زدن ما نبود، عمدا تیرها را به درخت‌ها می‌زدند؛ ما هم مارپیچ دویدیم و ازآنجا دور شدیم؛ محسن هم با من بود. او به من می‌گفت چه‌کار کنم. خیلی بیشتر از سنش می‌دانست و می‌فهمید. در هر کار خوبی پیش‌قدم بود.

او اهل کوه‌پیمایی بود و کار جهادی

بعد از انقلاب در محور مقاومت شرکت کرد و در کلاس‌های بسیج حضور یافت. محسن اهل کوه‌پیمایی بود و علاقه زیادی به آن داشت. همیشه همراه دوستانش به کوه می‌رفتند؛ در اردوهای جهادی هم بسیار فعال بود و با دوستان انقلابی‌اش در اردوهای جهادی شرکت می‌کردند. هدفشان کمک به قشر مستضعف و روستایی بود.

آخرین سفر به جمکران رفتیم

همیشه باهم به مسافرت می‌رفتیم. خیلی خوش‌سفر بود. یادم هست سفر آخر باهم رفتیم جمکران. محسن من را برد. نماز باحالی خواند که هنوز در ذهنم مانده است. دعای «اَللهم کُن لولیک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ…» را من آن زمان حفظ نبودم. برایم خواند و گفت: بابا، در قنوت نمازت این دعا را بخوان.

کلمه‌کلمه خواند و من تکرارش کردم. همان‌جا این دعا را یاد گرفتم و حفظ شدم. 10 سال بعد از آن سفر، خدا توفیق داد و چند سالی خادم مسجد جمکران بودم.

۲۱ سالش بود که به شهادت رسید

برای خدمت سربازی به هیچ‌کس متوسل نشد و در لشکر ۲۱ حمزه استقرار یافت و خدمت به‌نظام را ادامه داد؛ تاجایی‌که در عین خوش، دچار بیماری حصبه شد. در دوران جنگ و دفاع‌مقدس به خاطر وضعیت بهداشتی ضعیف جبهه‌ها بعضی از نیروها دچار این‌گونه بیماری‌ها می‌شدند. بیماری‌اش به حدی شدید شده بود که او را برای درمان به اصفهان آوردند. باوجوداینکه یکی از پزشکان حاذق اصفهان او را جراحی کرد، ولی بهبودی او به صفر رسید و سرانجام در ۲۱مهر۱۳۶۳ در ۲۱سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. محسن را در حیاط مقبره امامزاده احمد، نوه امام‌محمدباقر(ع)، به خاک سپردیم.مدتی بعد از شهادتش، مادرش طاقت نیاورد. سکته مغزی کرد. او ۱۸ سال فلج شد و حالا ۹ سالی می‌شود که به رحمت خدا رفته است.