
در محله دربکوشک و کوچههای کهن اصفهان، شهری که عطر دعا و اندیشه در هوایش جاری است، خانوادهای زیستهاند که علم و ایمان، دو بال پروازشان بوده است، خانهای ساده، اما روشن از نور کتاب و قرآن؛ جایی که صدای مناجات پدری عالم با زمزمههای نوجوانی عاشق درهم میآمیخت.

در دل محله دربکوشک، جایی میان کوچههای باریک و دیوارهای آفتابخورده، مدرسهای قدیمی جای گرفته است؛ مدرسه باقریه دربکوشک. قدمتش به سال ۹۰۲ هجریقمری بازمیگردد؛ زمانی که آجرها هنوز از گرمای ایمان میسوختند و معمار، دلش را میان خشتها جا میگذاشت.

وقتی با روزی حلال، ایمان و غیرت در تاروپود این خانه تنیده میشود، هنگامه دفاع از ناموس، دین و وطن، بیدرنگ جوانان غیور این خانه پیشقدم میشوند. مرتضی و محمدرضا، محکم و استوار به میدان میروند و با نثار خونشان روشنیبخش راهی میشوند که نشان از گذشت و ایثار دارد.

باز قصه، قصه ایثار و گذشت یک خانواده است؛ خانوادهای که هر یک از پسرانش سهمی در جنگ بر عهده گرفتند. دیدار، علیرضا، ابراهیم و پرویز احمدی، برادرانی که سالهای جوانیشان را در جبهههای جنگ تحمیلی برای ناموس، وطن و دینشان گذاشتند.

وقتی زندگیات بر محور دین و قرآن باشد، خدا انتخابت خواهد کرد و وقتی خدا انتخابت کرده باشد، دیگر هیچچیزی مانعت نمیشود.

بعضی واژههاست که جداکردنشان از هم، شدنی نیست؛ مانند کلمه مادر و صبر؛ آنهم وقتی یک مادر نوجوانش را از دست داده باشد و باز، وقتی صحبت از ناموس و وطن میشود، پسر دیگرش را راهی جبهه کند؛ درحالیکه میداند شاید هیچ بازگشتی در کار نباشد.

وقتی بزرگ شوی، اهدافت هم بزرگ میشوند؛ آنقدر بزرگ که حاضری درس، خانواده و همه چیز را رها کنی و برای رسیدن به آن هدف بزرگ رهسپار شوی، رهسپار راهی که بازگشتی زمینی در آن نیست؛ اما بازگشتی است به اصل وجودیت و بهسمت معبود.

بعضی خاطرهها مثل عطر باراناند؛ هرقدر هم که زمان بگذرد، باز بویشان تازه میماند. زندگی شهدا از همان جنس روایتهاست؛ قصههایی که نه در کتابها خاک میخورند و نه در ذهنها کمرنگ میشوند.

زندگی گاهی مثل نان تازهای است که با دستانی پرمحبت ورز داده میشود؛ با نرمی و صبوری و پر از عشق. وقتی پای خاطرات همسران شهدای عزیز مینشینیم، قصهای از ایثار، عشق و فداکاری در برابر خاک و وطن برایمان زنده میشود.

هر شهید، نهفقط در سنگر جهاد، بلکه در دل خانه و خانوادهاش نیز ردپایی ماندگار دارد. روایت زندگی آنان، تنها بازگویی خاطرهها نیست؛ حکایتی است از عشق، ایثار و پروازی که آرزوی دیرینهشان بود.

وقتی روز خاکسپاری میرسد، همسرش با یقین میگوید که قبر همسرش اینجاست و جای قبر را نشان میدهد. اول قرار نیست شهید آنجا به خاک سپرده شود؛ ولی همهچیز طور دیگری رقم میخورد. شهید امین زاهد بهطرف دیگر منتقل میشود و با این جابهجایی قبر شهید مهدی هاشمی همانجایی میشود که دو هفته قبل از شهادت خودش از آن خبر داده بود.

گاهی وقتها بعضی نامها فقط یک اسم روی سنگ مزار نیستند؛ خاطرهای هستند که هنوز در خانهای، در کوچهای و در دل مادری زنده است. قصهٔ شهدا را نمیشود فقط با تاریخ و تقویم تعریف کرد؛ باید نشست و شنید از زبان کسی که سالها با لبخندشان زندگی کرده و با داغشان پیر شده است.